S2 Part 3:

481 140 14
                                    

پرونده ی توی دستش رو بست و به طرف منشیش گرفت:
"منشی کیم بهتره اینا رو تا شب آماده کنی نمیخوام وقتی برگشتم کره چیزی کم باشه متوجه شدی؟!"
"بله قربان نگران نباشین همه چیز خوب پیش میره"
چان پوزخندی زد و از روی مبل بلند شد.
"دیگه میتونی بری فقط چک کن جت برای فردا آماده بشه پنجره هاشم همه پوشونده باشن همسرم نباید حالش بد بشه فوبیای ارتفاع داره متوجه شدی؟!"
منشی بله ای گفت و از عمارت پارک خارج شد.
چانیول دوباره روی مبل نشست و آه عمیقی کشید.
اصلا دلش نمیخواست برگرده به کره. مطمئن بود تهیونگ دوباره فیلش یاد هندستون میکنه و میره سراغ اون مرتیکه دراگون.
پوفی کشید و از جاش بلند شد و به سمت اتاق خواب مشترکشون رفت.
"عزیزم"
تهیونگ جلوی آیینه نشسته بود و به موهای کوتاهش خیره شده بود.
"داری چیکار میکنی؟ همه چیز برای فردا امادست داریم برمیگردیم کره"
تهیونگ بی توجه به حرف چانیول زمزمه کرد:
"میخوام موهامو دوباره نعنایی کنم"
چانیول که تقریبا به تخت رسیده بود مکثی کرد و بعد با خنده روی تخت نشست:
"حتما شوخی میکنی عزیزم به فکر موقعیت من باش همسرم قرار نیست تو ملاعام مثل یه پسر الکی خوش باشه!! حرف توشه"
تهیونگ پوزخند زد. تو این چهارسال چانیول اونو از همه چیز گرفته بود.
از خوشی هاش از عشقش از استایلش از خانوادش...
چشماشو روی هم فشرد و دندون غروچه ای کرد.
"من نمیخوام برگردم کره."
چانیول از جاش بلند شد انگار نوری از امید تو دلش روشن شده باشه سمت تهیونگ قدم برداشت و اونو از پشت در آغوش کشید.
تهیونگ بی حس کمی خودش رو جمع کرد که مرد زمزمه کرد:
"عزیزدلم میدونم آمریکا رو بیشتر دوست داری ولی کلی کار دارم میفهمی که...منم دوست ندارم بری اونجا ولی میخوام همسرم درکنارم باشه من بدون تو اصلا تمرکزی رو زندگی ندارم"
لبخندی زد و گونه ی پسرک رو بوسید که تهیونگ با خشم چشماشو روی هم فشرد.
چطور میتونست بعد از این همه سال به اون کشور برگرده...چطور میتونست تو چشم دراگون نگاه کنه...اگه برمیگشت صد در صد به دیدنش میرفت...چون دلتنگش بود...چون داشت میمرد برای دیدن چشمای خاکستریش...داشت میمرد برای عطر تنش...بغض کرد...چقدر دوست داشت ببوستش...بخاطر درمان اون مریضی لعنتی اون مجبور شد...

چهارسال قبل:

جونگ کوک با دراگون رفته بود...بیشتر از تصورش اون لحظه خودش رو دور از اونا میدید...
اشکاش تموم نمیشدن...روحش خراش برداشته بود. سرش رو زانوهاش بود و اشک میریخت.
با صدای در سرش رو بلند کرد شاید دراگون باشه...شاید اون باشه و بغلش کنه...
اما با دیدن پدرش بعد از مدت ها چشماش گرد شد.
جونگ کوک با دراگون رفته بود...بیشتر از تصورش اون لحظه خودش رو دور از اونا میدید...
اشکاش تموم نمیشدن...روحش خراش برداشته بود. سرش رو زانوهاش بود و اشک میریخت.
با صدای در سرش رو بلند کرد شاید دراگون باشه...شاید اون باشه و بغلش کنه...
اما با دیدن پدرش بعد از مدت ها چشماش گرد شد.

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now