part7(yes!dog)

791 97 87
                                    

🧸

لیام دستی به زیر گردنش می کشه.حال غریبی داره...

زین رو میگم!

دلش میخواست مرغ های بی نمک ناتالیا رو درحالیکه غرغر های آرام عمران رو درباره گوشتخواری می شنوه بخوره و بی صدا بخنده.

بعد ناتالیا با کج کردن دهنش برگرده و بگه:هی پسر! میخواستی برات علف بیارم.. ها؟

کاش می شد چشم هاش رو ببنده و وقتی باز می کنه تنها دردش نداشتن پدر و مادر باشه.

لیام هنوز هم لبخند به لب داره.انگار که اون لبخند رو به لبش دوخته باشن.

زین چشم از او نمیگیره.

نگاهش رو دوست داره،نافذ،با تمرکز،متفاوت،مغرورانه و حتی...
مهربان!

زین حسش می کنه.

توی این سلولِ به کثافت کشیده شده یِ تاریک وسرد و ترسناک با نایل وجیسونش، لیام زیباترین چیزی هست که میتونه بهش نگاه کنه.

نگاهش رو ازلیام می گیره و به ظرف می دوزه.

ناله می کنه و در تلاش تا به غذا اشاره کنه.

دستش رو به سختی تکون میده.

لیام کمی سرش رو کج می کنه،بی اینکه نگاهش رو از برده بگیره.
-نایل؟تو خط خطیش کردی؟

مرد مو طلایی  کمی جلو میاد.

-تنبیه شده ارباب.

لیام لبخندی میزنه.الان نه! الان کاش اون لبخند پاک بشه.وقتی مخاطبی داره،کمتر میشه که لبخند رو لبش نباشه.

-اذیتش نکن پسرم رو!

پسرش؟ با زین بود؟

محبت دید! دراین برهوت بی محبتی...

تشنه ی محبت و حمایت!

تا بحال دلسوزی دیده ولی حمایت..کمتر!
تو خودش جمع میشه.

خم میشه  و درست وسط کف دست لیام رو می بوسه.
تشکر بود؟ شاید

لیام میخنده  و سرش رو نوازش می کنه.
-ببین چه پسر خوبیه! اذیتش نکن.

نایل میگه:
-همه جارو به گند و کثافت کشیده ارباب.

زین با ترس به لیام نگاه می کنه.
نه اینکه بترسه از کتک خوردن از او...
یا فحش و چیز هایی از این قبیل..

از این می ترسه که نکنه لیام،دیدش عوض بشه و دیگه بهش «پسرم» نگه!

ولی نه...
لیام هم میدونه!
خودش اولش گفت!
خودش گفت.

-خب اینجا سرویس بهداشتی نداره نایل،هوم؟

بالاخره یکی درکش کرد.
مگه نه ارباب ها همیشه ترسناک هستند؟چرا این ارباب مهربانه؟

-میتونی بگی دستشویی؟

برده سرش رو به چپ و راست تکون داد.

-حرف بزن ببینم..

he is my boyWo Geschichten leben. Entdecke jetzt