part23(foot)

486 89 40
                                    

قلبش سریع تر می زد.

تاریکی اتاق،تو ذهنش مثل یک سایه ی سیاه بزرگ بود که میخواست ببلعدش! نابودش کنه.

اشک ها ناخودآگاه سرازیر شد.

لیام بی توجه بلند گفت.

_رابرت! بگو سوزن و میله ها رو بیارن.

حالش رقت انگیز بود...

با داد لیام ترسیده،گوشه ی اتاق پناه برد.

خودش را بغل کرد.

کاش می شد همینجا محو شد..

کاش دری از این گوشه باز می شد و اون رو به دنیای دیگری می برد.

دنیایی حتی...بدون لیام!

فقط بتونه حرف بزنه،راه بره...فقط آزاد باشه

دو مرد ماسک پوش ،با اون لباس های عجیبشون ...به شکل لباس پزشک ها ولی خیلی متفاوت تر از اون داخل شدن.

زین می لرزید.

سر تکان می خورد.

بی اراده...

شروع به جویدن ناخن های بلندش می کنه.

باید تمومشون کنه.

بوی الکل...حالش روبدمی کنه.

لیام اما یک گوشه ایستاده،مثل یک تکه سنگ تراشیده شده.
بی حس..

بی هیچ عاطفه ای در چشم ها..

مرد قد بلند ماسک پوش که نزدیکش میشه،تا سر حد توان داد می زنه.

زل زده در چشمان لیام...بی وقفه!

مرد نگاهی به لیام میندازه.

در پی کسب اجازه!

لیام ولی بی توجه بهش،خودش نزدیک میشه.

از موهای بلند شده ی زین گرفته و می کشه.

می کشه؟

صدا قطع!

_این دفعه پاهات رو قلم می کنم زین،دفعه دیگه میزارم بری...ببینم با این پاها و این زبون،تا کجا میخوای بری.پیش کی میخوای بری؟! یادته گفتم من خداتم؟

موها رو ول کرده و فکش رو در دست می گیره.

_همینه! قدر نعمت رو بدونی،زیاد میشه.ندونی،ازت گرفته میشه.

زین با صدا گریه می کنه.

لیام که بلند میشه،مرد قد بلند خم‌میشه تا اون آمپول نازک رو توی پای زین فرو کنه.

زین دندان ها رو روی هم فشار داده،تو یک حرکت غیرمنتظره زیر دست مرد ضربه زده،آمپول رو زمین میندازه.

بدون توقف بلند شده و بی اینکه به چیزی فکر کنه به صورت مرد ضربه می زنه.

فوقش می میره...

he is my boyWhere stories live. Discover now