part5(boy?)

693 96 24
                                    

👣
(زین)

شاید چند ساعتی می شد که اون مرد هیکل گنده! اومد، لباسام رو در آورد و رفت.

اینجا زیادی سرده.


دِ مگه داخل خونه نیستیم؟پس چرا انقدر سرده؟

سرما باعث میشه ادرار به مثانه ام فشار بیاره و کارم رو سخت کنه.

از طرفی خیلی زیاد گرسنه ام.

همیشه کم غذا می خورم ولی زود گرسنه میشم‌.

از کی غذا نخوردم؟ یادم نمیاد...

لعنتی ها ...
گندتون بزنن با اون انگلیسی حرف زدن تند تندتون!

از اینکه نمیتونم حرف بزنم حرصم می گیره.
چه حس مضخرفی
واقعا چه حس مضخرفی....

داد میزنم...
_آااااااا...
این داد بود؟
نه خب،نبود.
میترسم بلند تر داد بزنم و اونا بیان و کتکم بزنن.

مخصوصا اون مرد مو طلایی! با چشمای ترسناکش...

من چمه؟! مگه داد نمیزنم که صدامو بشنون ؟

به کتک خوردنش می ارزه .
من نمیتونم خودمو نگه دارم ...آه خدا!

نمیخوام همه جارو کثیف کنم...
خرد میشم پیش خودم!
و اونا...

تمام جرئتمو،صدای نداشتمو جمع می کنم و داد می کشم.

_آااااااااااا....

شک دارم صدام حتی از در آهنی این سلول بیرون بره.

زجر آوره این وضعیت...
بسه!
کاش همه ی این مضخرفات یه خواب باشه.
من میخوام چشامو ببندم و تو پرورشگاه بیدار بشم.
یک..
دو...
سه...
نشد!
یک...
دو...
سه...
نمیشه!
یک...
دو...
سه...
لعنت بهت!

گرسنه،تشنه، و مثانه ای که هر لحظه امکان تخلیه داره!

زانوهام رو بغل می کنم و دوباره داد می کشم.

هق هق نمیذاره حتی این صدای دادم بلند بشه‌‌.

خدایا...! هیچی دیگه؟

شاید نیم ساعتی میگذره‌.

دیگه کم کم صدام در نمیاد ولی کم نمیارم.

کم مونده همه جا رو به گند بکشم.

به درک! همه چی به درک! اون مرد مو طلایی به درک! اون خوش خنده هم به درک!

یعنی چی که اینطوری ولم کردن؟
بیاین بکشین خلاصم کنین.
آدم نیستین مگه ؟!

چیریک چیریک...

در باز میشه و بالاخره اون مرد هیکلی میاد تو!

نگاهش نمی کنم تا قطره های اشک روی گونه ام رو نبینه.

تو نشنیدی صدای گریه منو...نباید ببینی اشکامو!

کاسه ای در دست داره،اون رو وسط اتاق میذاره و قصد رفتن می کنه.

سر و صدا می کنم.
من دارم حرف میزنم...ولی ولی فقط چند تا صوت از دهنم خارج میشه.
ضعیفم...
کم تحمل !

تو ناز و نعمت نه،ولی خوب بزرگ شدم!

تحقیر شدم ولی در حد مسخره شدن توسط همکلاسی ها!
این دیگه خیلی زوره!
مرده میره.
پاهام رو تکون میدم.
تند تند...
ولی

میشکنم ...
زمین زیرم از ادرار کثیف میشه و با صدای بلند فریاد میکشم.
*****
خیلی وقت گذشته ...
زین خودش رو به گوشه ی دیگر اتاق کشونده تا تو کثافت دست و پا نزنه.
از ضعف نا نداره حتی خودش رو به کاسه ی آب برسونه.
بالاخره موفق میشه کمی از آن کاسه آب بخوره‌.
کاسه اش کثیفه! حتی تو تاریکی هم میشه اینو تشخیص داد!
بعد از آب خوردن بی حس،همونجا خوابش می بره.
............

(زین)

از کِی اینجام؟!
نمیدونم
دو بار اون کاسه آب پر و خالی شده.
و سه بار مثانه ی من!
خیلی وقته دیگه خبری ازش نیس.
از اون مرد گنده...
به پهلو دراز کشیدم.
شاید رهام کردن که بمیرم.
دارم میمیرم.
دیگه آخراشه!

آهای خدا!
اوکی...تو ولم کردی
ولی
منو ببخش که سر دوستمو شکوندم.
اتفاقی بود!

دیگه کار زیاد بدی نکردم، بقیه رو هم ببخش که منو اذیت کردن.اونا به اندازه اینا بد نبودن.

چی دارم میگم؟
نگاهم روی در ثابت میشه.
میشه باز شی؟
بی حوصله از چرت و پرتایی که میگم چشامو میبندم.
بمیر زین مالک..تموم شد!
یک..
دو...
سه...
هوم؟
درست میشنوم؟
صدای پا میاد!
توهم زدم.
شاید فرشته ی مرگه!

با باز شدن در و نوری که به چشمای بسته ام میخوره لرزی به جونم میفته.
یا دارم میرم بهشت کبریایی...یا جهنم امریکایی !

چشمامو باز می کنم.
_اوف ،این چه بوی گندیه!

-----------

زین پسر مظلومم!🥺
خداییش خیلی مظلومه تو این فیک.🌚
یکم بریم جلو شدت مظلومیتش مشخص میشه براتون😸

و به نظرتون اونی که اومد تو کی بود؟!

he is my boyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora