...راوی-ییبو...
صدای خش خشی دقیقا از بالای سرش توجه ییبو رو به خودش جلب کرد، سرش رو آروم آروم به سمتش چرخوند، چشم هاش رو ریز کرده بود تا منبع صدا رو پیدا کنه.
توی اون تاریکی دوتا چشم براق رو تشخیص داد که مستقیم به چشم هاش زل زده بودن.
از ترس زبونش بند اومد و فقط چند ثانیه طول کشید تا غش کنه........
نگاهی به اطراف انداخت، همچنان همه جا تاریک بود..
ولی انگار مکانش تغییر کرده بود، یه سوز بدی رو احساس می کرد که باعث میشد با دست هاش خودش رو بغل کنه.
صدای خش خش کشیدن دستش روی بازوش سکوت اونجا رو می شکست و پژاواکش بدنش رو به لرزه می انداخت:-مام؟! تو اینجایی؟!!
صدایی نشنید، دوباره پرسید:
-مامان کجا رفتی؟!!
باز هم سکوت.. حس ترسی که از همون اول ورود به داخل اون کلیسای عجیب غریب بهش دست داده بود، حالا دو برابر شد.
-کسی اصلا اینجا هست؟
لرزش پاهاش باعث شده بود تا نتونه درست راه بره، ترس تماماً در بر گرفته بودش و اینکه حتی نمی دونست توی اون لحظه باید چه کاری انجام بده بیشتر هولش می کرد.
-من دوتا چشم دیدم!! بعد حس کردم دارم به خودم می شاشم! و حالا هم اینجام؟!!
-اوکی به اندازه کافی خوش گذشت!! حالا این شوخی مسخره رو تمومش کنید باشه..!؟
با خودش فکر کرد؛ خوب الان یکی می پره بیرون و می زنه زیر خنده و تا آخر عمرش بخاطر ترسیدنش دستش می ندازه.
ولی کسی بیرون نیومد!
نفس لرزونش رو با آه بیرون فرستاد که بخارش توی هوا پیچ خورد.
چشم هاش رو ریز کرد و بلاخره تصمیم گرفت جلو بره و نگاه دقیقی به اطراف بندازه.-اوکی اگه من اینجام.. پس یعنی یه ورودی ای هست.! و اگه ورودی ای باشه حتما خروجی ای هم هست.
سرش رو تکون داد و جرأتش رو جمع کرد.
هر قدم که جلو تر می رفت، تاریکی بیشتر از قبل اون رو توی خودش می کشید.
این چیزی بود که ییبو رو نا آروم می کرد.. اینکه اون از تاریکی می ترسید و الان اطرافش فقط سیاه رنگ بود، باعث می شد با خودش فکر کنه چرا هیچ وقت سعی نکرده بود به ترسش غلبه کنه.
همینطور که قدم بر می داشت توجهش به کورسوی باریکی که از سمت چپش مشخص بود جلب شد.
با استرس جلو رفت، هرچی جلوتر می رفت نور پرنگ تر میشد.
کمی امیدوار شد، یا راهِ خروجه.!؟ یا کسی اونجاست..
ترجیح می داد اولی باشه.. چون دیدن کسی توی اون مکان تاریک باعث میشد سناریوی ترسناکی توی فکرش ساخته بشه:
YOU ARE READING
𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـ
Fanfiction𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝑌𝑖𝑧ℎ𝑎𝑛 (𝑍𝒉𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝) 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦,𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒,𝑆𝑚𝑢𝑡,𝐴𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝐴𝑟𝑚𝑎𝑡𝑖 200ســال تموم منتظر این لحظه بودم و بلاخــره وقتشه عوض بدید این اهریمنی که شدم رو مدیون شمام. .... ییبو: چرا من...