...راوی...
حس ضعف ناگهانی ای که بهش دست داد باعث شد زانو هاش سست بشه ولی دقیقا قبل از اینکه زمین بخوره دستی دور مچش حلقه زد و اون رو نگه داشت.. چشم هاش چرخی خورد و به مردمک های ترسیده اش زل زد:
" از من ترسیده؟ ترسوندمش؟! "
-خوبی؟
اروم سرش رو تکون داد ولی وقتی هدف نگاهش از اون چشم های شاید نگران به لب های خونیش کشیده شد، تمام ملایمت و ملامتی که توی وجودش حس میکرد توی کسری از ثانیه دود شد رفت هوا.
دوباره نگاهش روی مردمک های ترسیده ییبو زوم شد اما این بار اونقدر ترسناک نگاهش کرد که به وضوح تونست لرزه ی ضعیفی که به بدن پسر کوچیک تر افتاد رو حس کنه.
-میدونم باهات چیکار کنم.کمی اونطرف تر مینگ بیهوش روی زمین افتاده بود و این برای ژان عجیب بود، توی اون لحظه ها که کنترلی روی خودم نداشتم چه بلایی سرش آوردم؟ یعنی مرده؟ کشتمش؟ اما نه نفس میکشه! این ها گوشه ای از ذهن ژان رو درگیر کرده بود اما ییبوی نیمه برهنه کنارش بهش اجازه بیشتر از این فکر کردن رو نمیداد.
سهو نگاهی به اطرافش انداخت و همه رو از نظر گذروند، سهون که بخاطر قدرت کریس و ژان بیهوش شده بود و مینگ که از چند ثانیه ی پیش به طرز عجیبی یهو بیهوش شد..! تنها کسایی بودن که نمیتونست تشخیص بده حالشون خوبه یا نه؟
مینگ براش اهمیتی نداشت ولی سهون چرا، چیزی که بیشتر از همه ذهنش رو درگیر کرده بود و اون رو میترسوند انرژی تاریکی بود که به وضوح از بدن ژان پرت شد بیرون اما.. اینکه کجا رفت رو کسی ندید، همه ی حواسشون به ژانی معطوف شده بود که دیگه بنظر خودش نبود و ییبویی که بی توجه به موقعیت و هشدار های کریس به سمتش رفت و هر لحظه منتظر یه اتفاق افتضاح بودن پس کسی نفهمید چه اتفاقی افتاد.
سرش رو چرخوند و به فضای داخلی کتابخونه نگاه کرد، با دیدن کتاب ابرویی بالا انداخت، شاید حرف های ییبو درست باشن و با خوندنش جواب خیلی چیز ها رو بدست بیارن.. شاید هم اینطور نباشه.
ولی شاید اگه ییبو میدونست کتاب زین فقط میتونه راهنمای افراد میانه باشه، انقدر خودش رو توی زحمت نمینداخت حداقل نه برای چیزی که حتی توانایی دیدنش رو نداره.
با کمک هم تونستن بدون درگیری اضافه لوهان رو پس بگیرن و برگردن احتمالا نگهبان ها تا یکی دو ساعت دیگه بهوش می اومدن و همه چی به کلی بهم می ریخت، حتی احتمال داشت مینگ بهشون حمله کنه شایدم هم عین یه موشِ ترسیده فقط توی سوراخش پنهان بشه.... چند ساعت بعد ...
دستش رو روی سرش گذاشت، هرچی که بیشتر میشنید عصبی تر میشد، اون کی ازش خواسته بود تا بهش کمک کنه؟.. حرف هاش منطقی نبود اما میتونست بفهمه که چرا این کار رو کرد، میتونست درکش کنه اما ای کاش ییبو هم میتونست درک کنه ژان اون موقع چه حسی بهش دست داده بود.
YOU ARE READING
𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـ
Fanfiction𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝑌𝑖𝑧ℎ𝑎𝑛 (𝑍𝒉𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝) 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦,𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒,𝑆𝑚𝑢𝑡,𝐴𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝐴𝑟𝑚𝑎𝑡𝑖 200ســال تموم منتظر این لحظه بودم و بلاخــره وقتشه عوض بدید این اهریمنی که شدم رو مدیون شمام. .... ییبو: چرا من...