...راوی-ژان...
روی زمین چهار زانو نشست و دستش رو روی سرش گذاشت، اونقدر از وقتی بیدار شده بود تا الان فکر کرد، که دیگه سر درد امانش رو بریده، ذهنش به هر سمتی که میرفت آخرش دوباره کشیده میشد به سمت پسر روی تخت که حالا بخاطر ملافه هایی که روش بود فقط چشم های بسته اش دیده می شد.
-من نمی فهمم، منظورت از اون حرف ها چیه سهو؟ یعنی چی که یه هاله دورم بود؟ یعنی چی که بعد هاله ترکید اون جاش ظاهر شد؟! یعنی چی که من آوردمش؟!!
کمی گذشت ولی صدایی از سمت سهو نشنید، سرش رو بالا اورد و شاکی بهش نگاهی انداخت، بنظر می اومد چیزی داره اذیتش می کنه! چشم هاش بسته بود و اخم ریزی بین ابروهاش دیده می شد.. چیزی نگفت و صبر کرد تا خودش به حرف بیاد.
بدجور گیر کرده بود، بین این که حرف هاش رو به ژان بزنه یا اینکه دخالتی توی این مسئله نکنه! نمی تونست به چیز هایی که یادش می اومد اعتماد کنه.. اگه چیزی رو اشتباه متوجه شده بود و حالا هم اشتباه می گفت چی؟ ولی هر طور فکر می کرد هرچی که یادش بود با عقل جور در می اومد.!
سرش رو محکم به چپ و راست تکون داد:
-این مسائل هیچ ربطی به من نداره..
چشم هاش از هم باز شد و نگاهش با نگاه مشکوک ژان تلاقی کرد، ازش می تونست این رو بخونه که اگه به سکوتش ادامه بده چه اتفاقی می اوفته.
"اگه چیزی می دونی و بهم نگی.. خودم دو دستی خفت می کنم"
از فکری که کرد کمی لرزید و با حالت تسلیم به ژان زل زد:
-راستش یه چیزایی قبلا در موردش خوندم!
یکی از ابرو هاش بالا پرید و با سر اشاره کرد که ادامه بده.. سهو آب دهنش رو با استرس قورت داد و زبونی به لبش کشید:
-تا حالا اسم کتاب زین که به گوشت خورده درسته؟
اروم سرش رو تکون داد و تایید کرد که سهو ادامه داد:
-و میدونی که عموم رو از خوندنش منع می کنن.. خوب من اون موقع با خودم فکر می کردم این کتاب حتما یه سری اطلاعات در مورد به دست گرفتن قدرت جهانی و این ها داره که بقیه می ترسن کسی ازشون بو ببره.
-طفره نرو.. این چه ربطی به رابطه من و اون پسر روی تخت داره؟
سرفه مصلحتی کرد و دوباره به حرف اومد:
-خوب من اون موقع از قدرتم استفاده کردم و تونستم یه نگاهی به کتاب بندازم، راستش یه همچین چیزی توش نبود ولی.. یه چیزی ازش خوندم و بخاطر اینکه برام جالب بود هنوز یادمه.
نگاهش رو بالا اورد و به چشم های منتظر ژان زل زد:
-یه مطلبی در مورد دوتا هم ارتباط که بخاطر یه اخلال توی گوی امکان داره پیش بیاد.. دونفر که قبلا از به دنیا اومدنشون خط سرشت شون توی گوی یه شاخه می شه.. می دونی که هر موجودی توی هر بُعدی که هست یه رشته مجزای زندگی متصل به گوی داره.. ولی این دو از یه جایی به بعد رشته شون بهم متصل شده و با یه خط به گوی وصلن.
YOU ARE READING
𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـ
Fanfiction𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝑌𝑖𝑧ℎ𝑎𝑛 (𝑍𝒉𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝) 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦,𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒,𝑆𝑚𝑢𝑡,𝐴𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝐴𝑟𝑚𝑎𝑡𝑖 200ســال تموم منتظر این لحظه بودم و بلاخــره وقتشه عوض بدید این اهریمنی که شدم رو مدیون شمام. .... ییبو: چرا من...