...راوی-لوهان...
کمان رو توی دست هاش محکم کرد و با اخرین توانش زه اون رو کشید، اعصابش خورد بود و واقعا دیگه از حد تحملش صبوری کردن خارج شده بود.
-یعنی اون چوب خشک متحرک الان داره چی کار می کنه؟
با شتاب زیادی تیر از بین انگشت هاش رها شد و مستقیم به وسط سیب برخورد کرد، نفسش رو با آه حرصی بیرون فرستاد و بدنش رو شل کرد و خودش رو روی چمن ها انداخت.
بخاطر برخورد مستقیم آفتاب به صورتش اخماش توی هم رفت، با عصبانیت ابری رو بالای سرش کشید و جلوی پرتو های مزاحم رو گرفت.. اونقدر عصبی بود که می تونست وسط یه همچین روز افتابی ای بی فکر طوفان و سیل به راه بندازه.
با فکر به چیزی با سرعت نشست و مشتی توی هوا زد که باعث شد اسمون رعد و برقی بزنه، خودش هم با صداش شوکه شد و چند ثانیه به اسمون نگاه کرد:-اههه.. توی لعنتی نمی ذاشتی یه قدم بیام نزدیکت! بعد شب ها میگی کنارت بخوابه؟!
داد بلندی کشید که این دفعه باعث شد غرش بلندی از اسمون شنیده بشه.
از جاش بلند شد و کمون رو به گوشه ای پرتاپ کرد و همونطور که پاهاش رو با حرص به زمین می کوبید به سمت اتاقش برگشت.. در اتاق رو با ضرب پشت سرش بست، صدای مادرش توی ذهنش اکو شد."لوهان داری چی کار می کنی؟ انقدر سر رو صدا درست نکن حال و حوصله جمع کردنش رو ندارما.."
با مادرش ارتباط گرفت:
-از دو طبقه فاصله بُعدی فقط تویی که می تونی بشنویش اوکی.. بعدشم حالا دوتا رعد و برق که چیزی نیست.
گفت و صدای ارتباطشون رو قطع کرد، درسته احترام به ملکه واجبه ولی نه دقیقا وقتی خودت شاهزاده ای، یکم وقف مراد تره.. به سمت تختش رفت و خودش رو روی اون انداخت.
دست ها و پاهاش رو روی تخت ول کرده بود و بی هدف به سقف نگاه می کرد، می دونست سهون دوستش نداره ولی هیچ وقت فکر نمی کرد که به کس دیگه ای علاقه مند بشه.. همیشه با خودش می گفت اشکالی نداره که الان باهات سرده به هر حال یه روزی اون هم عاشقت میشه.
ولی الان..-امکان نداره، من مطمئنا از اون پسره فانی، خوشگل تر رو باکفایت ترم؛ عمرا اگه عاشق من نشده حداقل عاشق اون هم نمی شه.. واقعا نمی شه؟!
اهی کشید و غلتی روی تخت زد و صورتش رو توی بالشت پنهان کرد، با اینکه صدای در رو می شنید ولی هیچ واکنشی از خودش نشون نداد، وقتی دید فردی که در می زنه بیخیال رفتن نمیشه عصبی سرش رو بلند کرد و فریاد کشید:
-چته!
صدای در زندن ها قطع شد ولی کسی جوابش رو نداد، ابرویی بالا انداخت و به سمتش رفت، نفس عمیقی گرفت و اون رو باز کرد.. نگاهی به بیرون اتاقش انداخت، کسی اونجا نبود.
سرش رو چرخوند و چشم هاش رو روی اطراف تیز کرد، ولی باز هم کسی رو ندید، خواست برگرده توی اتاق که کاغذی رو زیر پاش حس کرد، نگاهش رو به پایین چرخوند و نامه ای رو دید.
خم شد و اون رو برداشت و بعد از بستن در همونجا بازش کرد:
YOU ARE READING
𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـ
Fanfiction𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝑌𝑖𝑧ℎ𝑎𝑛 (𝑍𝒉𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝) 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦,𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒,𝑆𝑚𝑢𝑡,𝐴𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝐴𝑟𝑚𝑎𝑡𝑖 200ســال تموم منتظر این لحظه بودم و بلاخــره وقتشه عوض بدید این اهریمنی که شدم رو مدیون شمام. .... ییبو: چرا من...