Ep_10

264 57 2
                                    


...راوی...

...فلش بک قبل از گم شدن ییبو...

با حس کرختی بدی چشم هاش از هم فاصله گرفت، انگار که بدنش مچاله و تمام عضلاتش بهم گره خورده بودن.. پاهاش رو به سختی از لبه تخت اویز کرد و نشست، خستگیِ سر رو سام اوری اذیتش می کرد.
سرش رو چرخوند و به سهون که با فاصله از ییبو روی تخت، خوابیده نگاه کرد، این مدت دنبال هر فرصتی بود تا دوباره بتونه با اون پسر ارتباط بگیره دفعه پیش قبل از اینکه بتونه اسمش رو بشنوه از خواب بیدار شده بود.. و الان هم یکی از همون فرصت هاست که بهش روی اورده.
نگاهش رو از سهون گرفت و به میز کوچکی که کنارش بود اندخت، خم شد و بسته قرصی ازش خارج کرد.. معده اش رو با قرص های مسکن و خواب اوری که می خورد به فنا داده بود ولی براش اهمیتی نداشت.
بسته رو توی مشتش فشرد و با هزار زور و زحمت از اتاقش خارج شد.. توی ذهنش درحال کنکاش بود تا بفهمه این خستگی از کجا نشات می گیره که یهو هین ارومی کشید:

-نکنه بخاطر مصرف این قرص ها الکی الکی معتاد شدم؟!

سرش رو تکونی داد و سعی کرد افکار مزاحم رو از ذهنش دور کنه، باید تا قبل از بیدار شدن سهون، دوباره سعیش رو می کرد تا ببینش.. باید ازش می پرسید که کیه و چرا می خواد بکشتش؟!
گذشته از این ها، دو سه هفته است که بعضی قدرت هاش جون گرفتن و ییبو علاوه بر پیدا کردن جواب و تموم کردن این قائله فانتزی زندگیش، باید هم زمان روی رشد خودش و قدرت هاش هم تمرکز می کرد.
"دینگ دینگ"
با صدای در از افکارش بیرون اومد و خدمتکار رو صدا زد تا بره و ببینه کیه:
-لوسی در!.. لوسی؟
چندین بار اسمش رو گفت ولی کسی جوابش رو نداد.. عجیب بود اون پیر زن الان باید برای اماده کردن غذا اینجا می بود؟
-هوفف.
نفس درمونده ای کشید و خودش رفت تا ایفون رو جواب بده، دکمه رو فشرد و با تعجب به محیط کوچه که کسی توش دیده نمی شد زل زد.. نگاه گنگی به بیرون انداخت و تا خواست بره دوباره زنگ به صدا در اومد.
ولی باز هم کسی دیده نمی شد، سری با گیجی تکون داد.. در رو باز کرد و بیرون رفت:
-کیه؟.. کی زنگ می زنه؟!
صدایی نشنید، روش رو برگردوند و قدمی به سمت داخل برداشت، یه ان دستمال سفیدی جلوی دهن و بینی اش رو پوشند و بعد از کمی تقلا از هوش رفت...








* وانگ ییبو *

حس کردم دارن توی سرم تبل می کوبن، گوپ گوپ نبض می زد و درد می کرد، انگشت های پام از سرما بی حس شده بودن و دست هام.. سرم رو بالا بردم و بهشون نگاه کردم.
بالای سرم به یه میله کشیده شده بودن، مثل یه رشته از سقف اویزون بودم؛ سرم رو توی فضای نسبتا تاریک و نمناک اطرافم چرخی دادم.. هیچ درکی از جایی که بودم نداشتم و انقدر حس خستگیم زیاد شده بود که نای داد زدن و کمک خواستن هم نداشتم.
صدای در رو شنیدم و باریکه ای نور کمی از سمت چپ شونه ام به داخل تابیده شد، حالا می تونستم کمی بهتر اطرافم رو ببینم، یه انباری به نظر می رسید که از تاریکی اش ترس به دلم نشست.
بوی جسد گندیده و خون رو می شد ازش احساس کرد.. صدای وزش باد و زوزه اش توی اتاق رو می پیچید و هر لحظه این ماجرا برای من ترسناک تر از قبل جلوه می کرد، لب هام از هم فاصله گرفت و با صدایی که انگار از ته چاه شنیده میشد لب زدم:

𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـWhere stories live. Discover now