* شیائو ژان *
سرم رو برگردوندم و به سهو نگاهی انداختم، چند سانت اون طرف تر روی یکی از تخته سنگ ها، برای خودش تخت سلطنتی ای دست و پا کرده بود و بنظر خواب می اومد.
رو انداز رو اروم از روم کنار زدم و بلند شدم، من وقتی برای تلف کردن نداشتم، به همین زودی ها متوجه آزاد شدنم می شن و اون ها حتی من رو هم یادشون نمیاد، این چیزی نیست که می خوام.. باید وقتی بعد از این همه سال، بار اول اسمم رو شنیدن از ترس به خودشون بلرزن.
دوست دارم وقتی از روی ترسشون برای زنده موندن بهم التماس می کنن رو ببینم، می خوام نابودشون کنم.. این همه ادم اضافی یا اون مفت خور ها، هیچ فرقی ندارن.. این ها هیچ کدوم لیاقت شون زندگی کردن نیست.
چشم هام رو بستم و جا به جا شدم، سرم رو چرخوندم و به ماه که وسط اسمون می درخشید نگاه کردم، الان باید طرف های ساعت سه نصف شب باشه.. دستم رو بالا اوردم که غبار تیره ای میون مشتم به جریان افتاد، پوزخندی روی لب هام نقش بست.
هیجان داشتم، خیلی حس خوبی رو احساس می کردم..-ژان؟!
یه لحظه خشکم زد، این صدا آشنا بود، اونقدر اشنا که دلم می خواست بالا بیارم.. قرار نبود انقدر زود ببینمش.! برگشتم و به وجود نفرت انگیزش نگاهی انداختم؛ چشم هاش صورتش و کلا حالتش شگفت انگیز بود، لبخند روی لب هام برگشت و از دیدن ترسش.. روشون جا خوش کرد.
هنوز دهنش قفل بود و از شدت تعجب حرفی به زبون نمی اورد.. داشت ناباور سر تا پام رو نگاه می کرد، من هم نگاهم رو بهش دوختم، اوه من قبلا از این می ترسیدم!؟.. هر لحظه بیشتر از دیدنش به خنده می افتادم.-چه موقع خوبی برای دیدار مجدد، اینطور نیست..! ارباب مینگ؟!
پلکش شروع به پریدن کرد، رگه های بیرون زده ی پیشونیش نشون از این بود که چقدر از دیدنم پریشون شده.. یا شاید هم از این عصبیه که نمی تونه سایه ام رو پاک کنه؟! برای کسی مثل اون، باخت سنگین ترین شکنجه است.
-و من هم شکنجه گر ماهری شدم.
هرچقدر لبخندِ روی لب های من عریض تر می شد، اخم بین ابرو های اون غلیظ تر از قبل به چشم می خورد.. دوَران جالبی بود، هرچقدر من بیشتر به زندگی نزدیک می شدم اون بیشتر می مُرد.
-تو.. تو چجوری اومدی بیرون؟!
یکی از ابرو هام رو بالا انداختم و با حالت تمسخر امیزی جوابش رو دادم:
-خودت چی فکر می کنی؟ اوه فکر کنم الان سوال و جوابی مهم تر از این هست، که تو باید نگرانش باشی.
با گیجی و هراس بهم زل زد، شده بود دقیقا مثل یک شکار که توی تله ام به خوبی نقش بازی می کرد.. تا مشتاق تر شم برای بیشتر تماشا کردنش.
-منظورت چیه؟!
دستم رو جلوی روش نگه داشتم، نگاهش روی مشتم متوقف شد:
YOU ARE READING
𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـ
Fanfiction𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝑌𝑖𝑧ℎ𝑎𝑛 (𝑍𝒉𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝) 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦,𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒,𝑆𝑚𝑢𝑡,𝐴𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝐴𝑟𝑚𝑎𝑡𝑖 200ســال تموم منتظر این لحظه بودم و بلاخــره وقتشه عوض بدید این اهریمنی که شدم رو مدیون شمام. .... ییبو: چرا من...