Ep_13

279 55 3
                                    


...راوی...
سهون عصبی بار دیگه از روی زمین بلند شد:

-اگه گیر افتاده باشه چه غلطی می خوایین بکنین هان؟یه مشت بازنده دور هم جمع شدین فکر کردین کاری می تونین بکنین؟

سهو جلو رفت و بی اراده دستش رو بلند کرد و توی دهن سهون کوبید:

-انقدر احمق نباش، سعی نکن همه چی رو تنهایی فیصله بدی ابله.

نگاه عصبیش از ژان گرفته شد و روی برادر بزرگ ترش برگشت، کم کم رنگ و بوی نگاهش عوض شد و جاش رو به غم داد، قدرت زانو هاش فرو ریخت و روی زمین افتاد:

-اون چه گناهی کرده که باید توی یه همچین وضعیتی قربانی شه؟ لوهان رو نجات بدین.. خواهش میکنم.

اشک توی دروازه چشم هاش پایبند نبود و قطراتش از صورتش پایین چکیدن، فکر های مختلفی توی سرش جمع شده بودن و ذره ذره از وجودش تغذیه می کردن تا جایی که توان فکر کردن به چیز دیگه ای رو ازش گرفته بود، تمام ذهنش شده بود پر از یه اسم.. لوهان، معلوم نیست اون عوضی الان داره باهاش چیکار میکنه!
ژان اهی کشید، اون بچه.. یه جورایی مقابلش احساس مسئولیت می کرد، از اولش هم دلش نمی خواست بقیه درگیر این مسائل شن ولی حالا که نگاه می کرد افراد زیادی بودن که علاوه بر قاتی شدنشون توی این ماجرا ها براش نقطه ضعف هم حساب میشد.
نمی تونست هیچ کدوم رو از دست بده، این زنجیره براش مهم و سرنوشت ساز بود، مخصوصا پسر لجبازی که کنارش ایستاده.. از اون می ترسید، کسی بود که می تونست توی کسری از ثانیه خودش و تمام نقشه هاش رو به باد بده، کسی که جونش به اندازه جون خودش عزیز بود.
دست ییبو رو بین انگشت هاش گرفت و فشورد که باعث شد نگاه متعجب پسرک بالا بیاد و قفل چشم های ژان بشه، نفس عمیقی گرفت و آروم لب زد:

-لوهان الان برگ برنده ی مینگه پس مطمئن باش بلایی سرش نمیاد، اون تنها شانسش رو دور نمی ندازه و اینکه چند روز وقت بخر.. توی این مدت حمله می کنیم و تو وقت داری تا بری و نجاتش بدی.

سهون پوزخندی زد و به صورت مطمئن ژان نگاه کرد:

-سه هزار ملیون نفر، در برابر چهار نفر.. بنظرت شدنیه؟

در مقابل ژان هم پوزخندی روی لب هاش نشوند و مغرورانه و مطمئن حرف زد:

-بهت پیشنهاد میکنم انقدر من رو دست کم نگیر، واقعا فکر کردی انقدر احمقم که دست خالی برم و خودم به کشتن بدم؟

این بار این سهو بود که ابرو هاش از تعجب بالا می پرید، تا جایی که می دونست ژان هنوز نقشه ای نداشت:

-ژان.. در مورد چی صحبت می کنی؟

-به موقع اش بهتون میگم.

پشتش رو کرد و همونطور که دست ییبو رو به دست داشت قدم برداشت تا بتونه بره و تنها باهاش صحبت کنه، اون هنوز باید اعتماد ژان رو جلب می کرد، اما قبل از اینکه دور شه دوباره نیرویی توجه اون رو به خودش معطوف کرد چیزی که از موقع دور شدن از صخره حسش کرده بود و هر لحظه قوی تر می شد.
ثانیه ای چشم هاش رو بست و انرژی رو رد یابی کرد:

𝐿𝑢𝑠𝑡 𝐺𝑎𝑚𝑒 / بــازے شــهوتـWhere stories live. Discover now