[Completed] •⊱ In Places ⊰• (ChanBaek) Persian Translation

8.5 ⇝قصه

به خاطر کمر دردی که بکهیون داشت تصمیم گرفتن شب چهارم اقامتشون توی ویلا رو توی تخت بگذرونن و کار خاصی انجام ندن. یه دست پسر، کتابی از دن برون رو نگهداشته بود و اون یکی دستش دور دوست پسرش که روی سینش خوابیده بود حلقه شده بود. امروز کلی توی ساحل بازی کرده بودن و بکهیون احساس خستگی می کرد. همون لحظه که چانیول کنارش دراز کشید دستش رو دور مردش پیچید؛ سرش رو روی سینش گذاشت و سریع خوابید.

تازه ساعت یازده بود و چانیول داشت کتاب می خوند. برعکس بکهیون به همین راحتی ها خسته نمی شد و خیلی آسون می تونست تا دیر وقت بیدار بمونه. عادت داشت هر شب قبل اینکه بخوابه چند صفحه کتاب بخونه.

تا چانیول خواست ورق بزنه و به صفحه ی بعد بره، بکهیون توی جاش کمی تکون خورد و اسمش رو با خرخر زمزمه کرد. چانیول از ترس اینکه اون شیطون کوچولو رو بیدار کرده باشه توی جاش خشکش زد. آروم کمر بکهیون رو ناز کرد و جوری که انگار داره از یه بچه مراقبت می کنه براش لالایی خوند. بکهیون دیگه بچه نبود (حداقل نه فیزیکی)؛ برای همین وقتی چشماش رو باز کرد و به خاطر نور چراغ خواب اخم کرد، چانیول آه خسته ای کشید.

- ساعت چنده؟

بکهیون زیر لب به چانیول گفت و به خودش نزدیک ترش کرد.

- ده دقیقه مونده به یازده.

چانیول توی گوش بکهیون دوباره شروع به خوندن لالایی کرد. همیشه با بکهیون مثل یه بچه برخورد می کرد پس جای تعجبی هم نداشت که بکهیون کنارش یه نینی لوس و ننر می شد. چانیول هیچ مشکلی با لوس کردن دوست پسرش نداشت.

نگاه بکهیون آروم بالاتر اومد. لبای قشنگش یکم آویزون شدن:

- می خوام بازم بخوابم.

زیر لب گفتش:

- اما... دیگه نمی تونم. از قصد بیدارم کردی؟

- چی؟ نه.

چشمای چانیول بزرگتر شدن:

- نه من این کارو نکردم.

بکهیون با خنده خودش رو یکم بالاتر کشید تا لب هاش رو روی لبای چانیول بذاره:

- شوخی کردم.
اما دلم می خواد یکم دیگه بخوابم... خیلی خستم.

- بخواب عزیزم.

چانیول در گوشش زمزمه کرد:

- برات یه لالایی دیگه می خونم.

- نه. نمی خوام.

اسمورف آهی کشید:

- باید مثل یه بچه آروم تکونم بدی و نازم کنی.

چانیول زیر لب خندید و سرش رو از روی ناباوری و ذوق زدگی تکون داد:

- اگه فکر می کنی نمی دونم چی توی ذهنته باید بگم کور خوندی.