3 ⇝بلوط

849 139 34
                                    

- بکهیون!

پارک یورا، خواهر چانیول، وقتی منو جلوی در دید صدام زد. خدمتکار کتم رو گرفت و روی جا لباسی آویزون کرد. ازش تشکر کردم و قبل اینکه ازم دور بشه بهم تعظیم کرد.

- هی.

لبخندی زدم. یورا نونا بهم نزدیک شد و دست هاش رو از هم باز و به زور دور گردنم حلقه کرد و خوشحال فریاد زد:

- خدای من! واقعا خودتی!

ریز خندید و محکم من رو بغل کرد:

- باورم نمیشه! دلم برات خیلی تنگ شده بود بکی~!

خندیدم و متقابلا بغلش کردم:

- همش به خاطر اینه که همیشه ازم دوری.

لبخند زدم:

- خیلی خوشحالم که دوباره می بینمت نونا.

نونا بالاخره کمی ازم دور شد اما دوباره دستم رو گرفت و سمت مبل راهنماییم کرد:

- خوشحالم که دوباره اینجایی.

نونا نخودی خندید. روی مبل بزرگی نشستیم. حتی یه اینچ هم فاصلش رو ازم کم نکرد.

- کلی کلی چیز هست که باید بهت بگم و قطعا از اون پسره که یه ماه پیش توی یونان دیدمش شروع می کنم. ازش مسیر رو پرسیدم و اون بهم جواب داد "بله. به شما کمک می کنم." بعدش راه رو بهم نشون داد و تمام مدت پیشم بود و خیلیییی کیوته یجورایی مثل زک افرون کیوته و چشماش خاکستریه بک! چشمای خاکستری واقعی!

نفسی گرفت و ادامه داد:

- خدای من. بهت میگم اون محشره!

سرفه ای کردم تا جلوی خندم رو بگیرم:

- کیوت تر از برادرت؟

یورا نونا تمسخر آمیز نگاهم کرد و چشماش رو توی حدقه چرخوند. با اوقات تلخی آهی کشید و دراماتیک دستم رو سمت خودم پرت کرد:

- خیلی کیوت تر می شد اگه انقدر خودش رو توی اتاق زندونی نمی کرد و کل روز اون چیز میزا رو نمی خوند.

دوباره آهی کشید و سرش رو تکون داد.

اخم کردم:

- چیا رو نمی خوند؟

با دوتا دستاش به راه پله اشاره کرد:

- برو خودت ببین.

IN PLACES

بدون در زدن وارد اتاق چانیول شدم. به هر حال مشکلی با اینکه بی اجازه وارد اتاقش بشم نداشت.

روی میز بزرگش که از چوب بلوط ساخته شده بود یه کتاب قرار داشت و چانیول سرش رو روش گذاشته بود. میزش انقدر بزرگ بود که حتی اگه روش دراز بکشم، هنوز کلی جای خالی برای بقیه ی وسایل چانیول باقی بمونه. پاورچین پاورچین عرض اتاق رو طی کردم و کنار چانیول ایستادم.

[Completed] •⊱ In Places ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang