Letter-1

227 14 8
                                    

سوکجین عزیز من
هرچه بیشتر میبینمت احتیاجم برای دیدنت بیشتر میشود دیروز چند لحظه‌ای کوتاه بیشتر ندیدمت تمام سر شب تنها و بی هدف در خیابان تاریک و خلوت این اطراف راه رفتم به تو فکر کردم.
شاید اگر بیرون نمیرفتم میتوانستم دفعات بیشتری ببینمت ولی چون بهت گفتم که بروی بخوابی و قبول نکردی ناچار رنج ندیدن تو را به خودم هموار کردم و از خانه بیرون رفتم که بروی و استراحت کنی.
فکر می کنی اگر مریض بشوی و بیفتی، با این وضعی که داریم چه خواهد شد؟
در هر حال، ساعت درازی در خیابان‌های خلوت راه رفتم و ~همان طور که گفتم~ به تو فکر کردم.
به شخصیت و مردانگی و برازندگی تو، به مهربانیت و به لبخندهایت فکر کردم.
به حرف هایی که از تو شنیدم ~اگرچه خیلی زیاد نبود~ و مرا اینطور خوشبخت کرده اند فکر کردم.

به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هرچه این حرف رو تکرار کنی باز هم میخواهم بشنوم!»
این گفت و گوی کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعه موسیقی، هر لحظـه توی ذهن خودم تکرار کردم.
جواب تو را، بارها با لهجه ای شیرین خودت در ذهنم مرور کردم.
امـا هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم.
نه!
من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمی کنم، که تو با من باشی.
همین و بس.
وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه می گیرد و باید دلش را با بازیچه یی خوش کرد و فریبش داد، ناچـارم که خود را بـا یاد لحظاتی که با تو بوده ام، با خاطرۀ حرفهایت، خنده هایت، اخم هایت، آن «خدایا خدایا» گفتن هایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت میبرم، دلخوش و سرگرم کنم...
راستی که چه قدر آن «آیگو! آیگو!» گفتن تو برای من لذت بخش است!
می دانی؟ وقتی با گفتن جکهای بابابزرگی ات خنده ات می گیرد؛
وقتی از چیزی ~و طبق معمول از ساده ترین و معصومانه ترین چیزها~ مثل بچه یی خوشت می آید؛
وقتی که می گویی «نه!»
ولی میبینی که باز هم من نگاهت می کنم و با آن «نه» زیاد هم از میدان در نرفته ام؛ آن وقت است که می توانم آن «آیگو آیگو» را بشنوم و لذت ببرم
روح و جسم و دل تو برای شادی آفریده شـده...
چقدر متأسفم که آن شب، برای تو از زندگی وحشتناک خودم حکایت کردم و تو را از شادیهایی که می توانی با کم ترین چیزی به دست آوری مانع شدم.
اگر می دانستم پس از آن همه رنجها و نابسامانی ها تو را می توانم داشته باشم، بدون شک با ارادهٔ آهنین تری تحمل شان می کردم.
دیده ام که چه طور روحت آزاد و معصوم و و پاک است: دیـده ام که چه طور یک جُک کوچولو، یک جواب خنده دار ظریف ولی ساده، ریشه های خنده را در اعماق شاد روحـت به لرزه در می آورد!
در همین چند نوبت کوتاهی که توانسته ام تو را ببینم، اعماق زلال روحت را تماشا کرده ام.

سوکجین نازنين من!
تو از پاکی و معصومیت به بچهٔ میمانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سـایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشکها گونه اش جاری است صدای خنده اش به آسمان می رود...
تو به همان اندازه بی آلایش و معصومی.
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد تو را صدا می زند. آن آینه که من می‌جستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشـا کنم تویی.
با همه روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس می کنـم در همه عمر بی حاصلی که تا به امروز از دسـت داده ام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بوده ام.
این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظه یی صبر ندارم. دیگر نمی خواهــم کوچک ترین لحظه یی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچه ها دوست داشته باشم.
حـالا، به انتظار فردا که تو را خواهم دید سعی می کنم زودتر بخوابم...
اگر خوابم نبرد، این شب به قدر سالی طولانی خواهد شد. چون خوابم نمیبرد و احساس این که تو آن قدر نزدیک منی و من این قدر از تو دورم، درمانده ام کرده بود، همه خاطراتی را کـه از تو و حرفها و مهربانیها و نگاه ها و لبخنده هایـت دارم، با خود مرور کردم؛ این گفت و گو همین طور مدام در ذهن خسته ام تکرار می شود و تکرار می شود و‌ تکرار می شود:
«سوکجینِ عزیزم! هر جور که تو دلت بخواد...
-از دلم حرف نزن که اون وقت خیلی چیزها می خواد!
~خب، باشه سوکجینم؛ باید به حرفش گوش بدی.
ـ تو چی؟ تو به حرفش گوش میدی؟
~اوه، چه جور هم! هر چی بگه گوش میدم!»

..............

بالاخره، بـرای این که یک جوری خودم را برای خواب آماده کنم، تصمیم گرفتم با تو حرف بزنم؛ این جوری؛ روی کاغذ...
و از قضا این جوری بهتر اسـت. مگر نگفتی هر چه بهت بگویم که دوستت دارم باز هم می خواهی که بگویم؟ پس این جوری بهتر است. این حرفها را می خوانی و بـاز هم می خوانی؛ و اگر دلت خواسـت، باز هم می خوانی. حرف هـای من با تو تمامی ندارد...
منتها، چیزی به یادم آمد که ناچارم می کند اینها را همین جا متوقف کنم و دیگر بیش از این ادامه ندهم...
می دانی چیست؟
یادم آمد آن جمله یی را که دوست داری من همیشه برایت تکرار کنم،
تو حتی یک بار هم به من نگفته ای! طلب من!

نزدیک های ساعت 3 صبح
28می/1962

...........
اگه خوشتون اومد ووت هم بدید
ممنون 3>

Like Blood In My VeinsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora