در یتیم خونه ای در حومه شهر بوسان ، شایعه دیده شدن موجودات ماورالطبیعه رواج پیدا کرده بود . بچه های یتیم خونه از هیولایی حرف میزدن که شب ها از زیر تختشون بیرون میومد . بدن بچه های یتیم خونه
پر از کبودی و جای زخم بود اما کسی توجه نمیکرد . بیشتر مردم از وجود اون یتیم خونه بی خبر بودن . مسئول یتیم خونه با تهدید کردن بچه های کوچیک اونا رو ساکت نگه میداشت تا بیشتر از این سر و صدا راه نندازن .حتی پرستار هایی که اونجا کار میکردن از وجود موجودات ماورالطبیعه آگاه بودن و میترسیدن ولی وقتی به پول نیاز داری حاضری هر چیزی رو به
جون بخری !
روزی که با لباس های پاره و پوره وارد اون یتیم خونه شد ، میدونست زندگیش قراره تغییر کنه . حتی با اینکه یه بچه پنج ساله بیشتر نبود .
....پرستار کیم موهای بلندشو پشت گوشاش هدایت کرد و بعد از اینکه آستین های لباسش رو بالا داد ، شروع به شستن لباس های بچه های یتیم خونه کرد . باید هرچی زودتر کارشو تموم میکرد وگرنه بچه ها باید مدت زمان زیادی رو بدون لباس گرم میموندن . هوای بیرون سرد تر از داخل بود و این باعث میشد دندوناش محکم به هم بخورن و برای اینکه سرما رو کم تر حس کنه هر از چند گاهی دستاشو بالا میورد و "ها" میکرد . با صدای جیر جیر آشنایی سرشو بالا اورد و به سمت راستش نگاه کرد . پسر بچه ی کوچیکی درحالی که خودشو به عقب و جلو تاب میداد بهش خیره شده بود و با خستگی عجیبی پلک میزد . روی صورتش زخم های بزرگ و کوچیکی دیده میشد و از پیشونیش خون چکه میکرد . با عجله بلند شد و به سمت پسر بچه رفت .
+ وای عزیزم تو اینجا چیکار میکنی ؟
اما جوابی نشنید . پسر بچه چشمای خسته شو به پرستار موبلوند دوخته بود . زن جوون بیشتر بهش نزدیک شد اما با قرار گرفتن دستای پسر بچه جلوی
صورتش متوقف شد . پسر به وضوح میلرزید و آرنج دستاشو محکم جلوی صورتش گرفته بود . پرستار لبخندی زد و آروم دستاشو روی دستای لاغر و
لرزان پسر گذاشت .+ من قرار نیست آسیبی بهت بزنم کوچولو باشه ؟
روی زمین ، روبه روی پسر بچه زانو زد و لبخند زیبایی رو مهمون لباش کرد .
+ چند سالته کوچولو ؟
پسر چند ثانیه طولانی با سکوت بهش خیره شد . انگار که میخواست پیش بینی کنه اون زن قابل اعتماده یا نه . پرستار هم برای شنیدن جواب از اون عجله ای نداشت . اون پسر بچه ترسیده و درمونده به نظر میومدو عادی بود که بترسه حرف بزنه
+ پنج
با صدای آروم و بچگونه اش به حرف اومد و بالاخره نگاهشو از زن جوون گرفت و به زمین داد .
+ اسم من جویونه ... اسم تو چیه ؟
+ جونگین
دستشو زیر چونه پسر بچه گذاشت و مجبورش کرد نگاش کنه .
YOU ARE READING
🖤Lover under the bed🖤
Fanfictionروزی که با لباس های پاره و پوره وارد اون یتیم خونه شد ، میدونست زندگیش قراره تغییر کنه . حتی با اینکه یه بچه ی پنج ساله بیشتر نبود . + من دوستت دارم . با تمام وجودم دوستت دارم . ولی میرم ...چون دلم نمیخواد دوباره باعث و بانی این زخم ها و اشک هایی ک...