نزدیک به یک هفته از مرگ بائو میگذشت . تو این یک هفته جونگین سعی میکرد به بهانه های مختلف از دیدن سونگمین امتناع کنه و خب اون پسر هم تا وقتی که صبرش هنوز تموم نشده بود اصراری به دیدنش نداشت . ولی روزی که صبرش تموم میشد ....
به دنبال رزی از یتیم خونه خارج شد و به سمت جایی که بائو دفن شده بود رفتن . ساعت پنج صبح بود و کلاغ ها با صدای بلند غار غار میکردن . رزی کنار سنگ قبر بائو نشست و پاهاشو تو بغلش کشید .+ امروز حالت چطوره بائو ؟
اشکاش راهشون رو به گونه هاش باز کردن اما رزی تلاش میکرد با پنهون کردن صورتش بین دستاش ، اشک ریختنش رو هم پنهون کنه .
لبخندی رو لباش نشوند و درحالی که تلاش میکرد جلوی قطرات اشک رو بگیره گفت : امروز خبر دادن که آقای لی مرده ... کنار جاده پیداش کرده بودن و مثل اینکه سرش کاملا متلاشی شده بود ... حالا خوشحالی نه ؟
نگاهش رو به جونگین که کنارش مینشست داد . از همیشه رنگ پریده تر شده بود و به زور به غذا لب میزد . زیر چشماش گود افتاده بود ، روی هیچ چیز تمرکز نداشت و وقتی صداش میکردن نمیشنید . انگار که کلا تو این دنیا نبود .
+ من و جونگین هم حالمون بهتر میشه ... اینو بدون که خیلی دوستت داریم باشه ؟
رزی اشکاشو پاک کرد و از جاش بلند شد .
+ من تنهاتون میزارم ... راحت باشید
روبه جونگین گفت و از پسر فاصله گرفت . زیر درخت مورد علاقه بائو نشست و به آسمون خیره شد .
جونگین سرشو بین دستاش گرفت و محکم فشار داد .
+ بائو ...من متاسفم ... من متاسفم که باعث شدم از پیشمون بری ... متاسفم بائو... مرگ آقای لی هم تقصیر من بود ...
چشماشو شوکه باز کرد و به روبه روش خیره شد
+ یعنی من الان قاتل دو نفر به حساب میام ؟
چند لحظه به روبه روش خیره موند ولی زیاد طول نکشید تا خنده های بلند و عصبیش توجه رزی رو به خودش جلب کنه . دختر ترسیده به جونگین نزدیک شد و شونه های پسر رو تکون داد
+ جونگین ... جونگین اینطوری نکن منو میترسونی
اما جونگین بی توجه به روبه روش خیره شده و فقط میخندید . نمیتونست صدای رزی رو بشنوه. فقط یک صدا مدام تو سرش تکرار میشد " تو مقصر مرگ بائو و آقای لی هستی "
دستاشو چند بار محکم به سرش کوبید . صدای خنده های بلندش باعث شد بچه های یتیم خونه با نگرانی از اتاقشون بیرون بزنن و با دنبال کردن صدا ، جونگین رو پیدا کنن
+ رزی چرا همینجوری وایسادی ؟ برو جویون رو خبر کن
سوجین فریاد اما رزی هم انگار نمیشنید . با چشم های گشاد شده به جنگل روبه روش خیره شده بود و حتی پلک هم نمیزد . مارک با عجله وارد یتیم خونه شد و به سمت اتاق جویون رفت .
YOU ARE READING
🖤Lover under the bed🖤
Fanfictionروزی که با لباس های پاره و پوره وارد اون یتیم خونه شد ، میدونست زندگیش قراره تغییر کنه . حتی با اینکه یه بچه ی پنج ساله بیشتر نبود . + من دوستت دارم . با تمام وجودم دوستت دارم . ولی میرم ...چون دلم نمیخواد دوباره باعث و بانی این زخم ها و اشک هایی ک...