+ تو این مدتی که ما نبودیم بهت خوش گذشت ؟
مینهو دستشو دور شونه جونگین انداخت و با خنده از پسری که رنگ پریده تر و بی حال تراز همیشه به نظر میرسید سوال کرد . جونگین لبخند بی جونی زد و سرشو به نشونه منفی تکون داد .
سانگ ایل خطاب به مینهو با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد : مگه میشه بهش خوش نگذشته باشه پسر ؟ یه اتاق با چهار تا تخت ،کامل در اختیارش بوده !
مینهو موهای جونگین رو به هم ریخت و لبخند دوستانه ای رو مهمون لباش کرد .
+ فکر کنم زیاد حالت خوب نیست درسته ؟
+ نه ... خوبم فقط ...
ناخودآگاه نگاهش به سمت تخت خودش ،جایی که سونگمین داشت از درد به خودش میپیچید ،افتاد. لبخند زورکی زد و ادامه داد : فکر کنم یک کم به هوای تازه احتیاج دارم
+ چرا زود تر نگفتی ؟ لباس بپوش با هم بر...
+ نه ... امم ... اگه میشه میخوام تنها باشم
با عجله و قبل از اینکه مینهو حرفشو تموم کنه ، گفت و سریع اضافه کرد : ببخشید
مینهو سر تکون داد و دوباره موهای پسر مضطرب رو
به هم ریخت .
+ خوش بگذرهجونگین سر تکون داد و به بهونه برداشتن ژاکتش به سمت پله های تخت دو نفره رفت
خیلی اروم و طوری که فقط سونگمین بشنوه گفت :پشت سر من بیا بیرون
بدون اینکه ژاکتش رو برداره ، با آروم ترین سرعت ممکن از پله های تخت پایین اومد تا سونگمین هم دنبالش بیاد بالاخره بعد از چند دقیقه که برای هردوشون چند ساعت گذشت زیر پل بودن
+ سونگمین تو چت...
قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه ، سونگمین به سمتش هجوم اورد و دستشو پشت گردن پسر گذاشت .سرشو تو گودی گردن پسر فرو برد و گاز محکمی ازش گرفت .
برای اینکه صدای دادشو خفه کنه ، دندوناشو تو لب پایینش فرو برد و چشماشو محکم رو هم فشار داد . متوجه شد که امروز هم سونگمین قراره به زور از خونش دل بکنه . برای اینکه نیفته دستاشو رو شونه های پسر بزرگ تر گذاشت .
قبل از اینکه از جونگین جدا بشه مک عمیق و محکمی از گردنش گرفت و تونست چنگی که پسر از درد به شونه هاش زد رو حس کنه .
دستای پسر کوچیک تر شل شد و زمانی که سونگمین دستشو که پشت گردنش بود پایین اورد ، پخش زمین شد.
سونگمین سریع خم شد و نگران به چشمای بسته و صورت رنگ پریده پسر خیره شد . حالا باید چیکار میکرد ؟ چند بار شونه های پسر رو تکون داد ولی فایده ای نداشت .
+ جونگین ...
صداش زد . نه یه بار ... دوبار ، سه بار ، ده بار
اشکاش گونه هاش رو خیس میکردن .
+ جونگین بیدارشو ! خواهش میکنم بیدار شو
فریاد میزد اما بازم فایده ای نداشت . نمیدونست چطوری باید از کسی کمک بگیره . بی هدف دور و بر رو نگاه کرد . سرشو خم کرد و روی سینه جونگین گذاشت . نفس میکشید ولی قلبش ضغیف میزد . از اینکه نمیدونست باید چیکار کنه نفسش بند اومده بود .
YOU ARE READING
🖤Lover under the bed🖤
Fanfictionروزی که با لباس های پاره و پوره وارد اون یتیم خونه شد ، میدونست زندگیش قراره تغییر کنه . حتی با اینکه یه بچه ی پنج ساله بیشتر نبود . + من دوستت دارم . با تمام وجودم دوستت دارم . ولی میرم ...چون دلم نمیخواد دوباره باعث و بانی این زخم ها و اشک هایی ک...