𝕬𝖓𝖝𝖎𝖊𝖙𝖞

109 29 12
                                    

بارون می‌بارید و بوی خاک باران خورده فضای اطراف رو پر کرده بود . بچه های یتیم خونه با لباس های مشکی و یکدست کنار ورودی یتیم خونه صف کشیده بودن . رزی کنار جونگین وایساده بود و اشک هاشو رو شونه ی پسر رها میکرد
چند دقیقه بعد جسم بی جون بائو که در ملحفه ای سفید پوشیده شده بود توسط دو مرد که اونو حمل میکردن ظاهر شد و بچه های یتیم خونه با شدت به گریه افتادن . اما اون نمیتونست گریه کنه . باورش نمیشد که بائو دیگه پیششون نیست.  دیگه پسری نیست که بتونه بهش اعتماد کنه و درباره سونگمین بهش بگه . اون پسر تنها کسی بود که باورش داشت بدون اینکه قضاوتش کنه ‌. اون دعوا و اتفاقات بعدش یه دوستی جدید رو شکل داده بودن و الان ‌‌‌.... بائو رفته بود . برای همیشه ...

....

+ بس کن رزی با گریه های تو اون برنمیگرده

مارک با عصبانیت گفت اما فایده ای نداشت . وویانگ و ووجین دو برادری که قبلا با بائو دوست بودن سعی داشتن که رزی رو آروم کنن اما کاری از پیش نبردن . جونگین روی تختش نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود . هر از چند گاهی سرش رو بالا می اورد و به جای خالی بائو نگاه میکرد . بر خلاف ظاهرش ، درونش تشویش عجیبی رو حس میکرد . لحظه ای گرمش میشد و لحظه ای سردش میشد . لحظه ای گرسنه بود ولی نمیتونست لب به غذا بزنه . گیج شده بود و نمیدونست اطرافش چه خبره . یه قطره اشک هم نریخته بود ولی به شدت نیاز داشت گریه کنه . دلیل مرگ بائو هنوز هم مشخص نشده بود و کسی دقیقا نمیدونست چرا این اتفاق افتاده  ‌. رزی انقدر گریه کرده بود که سینه اش به خس خس افتاده بود و کم کم داشت بچه هارو کلافه میکرد ‌. جویون در یتیم خونه حضور نداشت و جونگین نمیدونست باید چیکار کنه ‌. همه چیز اطرافش پیچیده شده بود و حتی لحظه ای یادش میرفت که چه اتفاقی افتاده. بالاخره بلند شد و به سمت رزی رفت . دختر با چشمای قرمز و خیس از اشکش به جونگین نگاه کرد ولی دوباره بغض به گلوش هجوم اورد و به هق هق افتاد .

+ پاشو بریم بیرون

بعد از این جمله دست دختر رو گرفت و اونو از تاق بیرون کشید . به طرف درختی که درخت مورد علاقه بائو بود رفتن و کنارش نشستن . مه تقریبا غلیظی فضای اطراف رو در بر گرفته بود . رزی دماغش رو بالا کشید و سرشو رو شونه ی پسر کنارش گذاشت . جونگین هم اجازه داد دختر هرچه قدر که میخواد  راحت گریه کنه .

+ همش تقصیر من بود .... هیچوقت .‌... هیچوقت خودمو نمیبخشم .‌... وای خدایا .... دارم از عذاب وجدان ... خفه میشم ... جونگین کمکم کن

با عجز نالید و دست جونگین رو محکم تو دستاش گرفت .
جونگین واقعا نمیدونست باید برای دختر کنارش چیکار کنه . حال خودش هم خیلی بد بود و نمیتونست حرفی بزنه که حال اونو کمی تسکین ببخشه . واقعا نیاز داشت کمی گریه کنه اما دریغ از یه قطره اشک !

+ چطور فهمیدی مرده ؟

+ دیشب ...مثل همیشه ... رفتم ببینم حالش ... خوبه یا نه .... ولی دیدم .... نفس نمی‌کشه.... خیلی بد بود ... میخوام برم پیشش

🖤Lover under the bed🖤Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ