𝕸𝖔𝖓𝖘𝖙𝖊𝖗𝖘

107 28 9
                                    

ساعت پنج صبح بود و آسمون هنوز هم تیره بود . میتونست تصویر محو قرص ماه رو بالای سرش ببینه که کم کم داشت ناپدید میشد و میخواست جاش رو به خورشید نه چندان نورانی و درخشان بده. نسیم سردی به پوست لخت پاها و دستاش سیلی میزد و باعث میشد بدنش از سرما مور مور بشه . چند دقیقه ای میشد که نزدیک به ورودی یتیم خونه روی چمن ها نشسته بود و به پسر بچه ی سفید پوشی که خودشو روی تاب به سمت عقب و جلو تکون میداد خیره شده بود . دلش نمیخواست جلو بره و خلوت اون پسربچه رو که عصبانی هم به نظر میومد به هم بزنه اما اون با حس سنگینی نگاهش برگشت و بهش نگاه کرد . چطور میتونست اونو ببینه ؟ بچه های یتیم خونه نمیتونستن اونو حتی تو تاریکی ببینن ولی اون پسر بچه ی عجیب و غریب که جونگین نام داشت میتونست ببینتش . روشو برگردوند و نگاهشو به جنگل روبه روش داد . نسیم بین درخت ها حرکت می‌کرد و برگ درختان رو به حرکت در میورد . دستاشو از میله های تاب گرفت و خودشو طوری عقب داد که پایین تار موهاش به چمن های زیرش کشیده شدن و نگاه بی حسشو به جونگین که حالا سر و ته دیده می‌شد داد . جونگین دستاشو ستون بدنش کرد و درحالی که پاهای دراز شدشو روی چمن ها تکون تکون میداد، سرشو به طرفی کج کرد . هیولایی که روی تاب نشسته بود اصلا شبیه دیشب نبود . رنگ نورانی چشماش جاش رو به قهوه ای تیره ای داده بود و ناخوناش دیگه سیاه و بلند نبودن . چهره ی بامزه ای داشت ولی هنوز هم رنگ پریده بود . به آرومی بلند شد و به خودش اجازه داد به سمت پسری که اسمش رو سونگمین گذاشته بود بره اما با گرفته شدن بازوش متوقف شد و به سمت جویون که قیافش نشون میداد حسابی هول شده و ترسیده برگشت

+ جونگین این وقت صبح اینجا چیکار میکنی ؟ هوا سرده سرما میخوری !

جونگین نگاهشو از پرستار جوون گرفت و سرشو به سمت سونگمین برگردوند ولی اون دوباره به جنگل خیره شده بود و خودشو با سرعت بیشتری تاب میداد .

جویون رد نگاه پسر رو دنبال کرد و به تابی که تقریبا سریع عقب و جلو میشد رسید . نسیم برای اینکه تاب رو به این صورت حرکت بده زیادی ضعیف بود ، به خاطر همین جونگین رو در یک حرکت ناگهانی تو بغلش گرفت و با عجله وارد یتیم خونه شد ‌. با دو پله هارو طی کرد و وقتی به اتاق خودشون رسیدن ، در رو بست و درحالی که نفس نفس میزد جونگین رو روی تخت گذاشت . روبه روش وایساد و دستشو به کمرش زد .

+ دیگه هیچوقت ... بدون اجازه من ... اونم این وقت صبح ... بیرون نمیری ... باشه ؟

با لحن جدی کلماتش رو ادا کرد و نفس عمیق و طولانی کشید تا هوای بیشتری رو به ریه هاش برسونه. با ندیدن ریکشنی از طرف جونگین دوباره تکرار کرد : باشه ؟

جونگین به تکون دادن سرش اکتفا کرد هرچند که میدونست قراره باز هم این کار رو تکرار کنه .

+ آفرین پسر خوب . حالا باید بخوابی

جویون بدن خستشو روی تخت قدیمی انداخت و آهی از برخورد بدنش با ملافه های گرم کشید . جونگین هم کنارش دراز کشید و منتظر شد تا جویون به خواب بره . وقتی نفس های منظمشو پشت گردنش حس کرد بلند شد و به سمت پنجره ی کوچیک داخل اتاق رفت . به امید اینکه به رو به روی یتیم خونه دید داشته باشه و بتونه سونگمین رو ببینه ، قد بلندی کرد و دستاشو روی تاقچه پنجره قرار داد، اما پنجره به فضای مورد نظرش دید نداشت . نا امید دوباره روی تخت برگشت ولی با شنیدن صدای تق تق در سرشو بلند کرد و نگاهشو به در بسته اتاق داد . صدا دوباره شنیده شد . نگاهی به صورت غرق در خواب جویون انداخت ، بلند شد و در حالی که آروم قدم برمی‌داشت به سمت در رفت . روی پنجه پاهاش وایساد تا دستش به دستگیره در برسه و بتونه بازش کنه ‌. با باز شدن در تونست چهره ی خوابالوی رزی رو ببینه . رزی دستشو گرفت و اونو از اتاق بیرون کشید

🖤Lover under the bed🖤Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang