+تو گیرشون اوردی ؟
رزی با ناباوری گفت و به کتاب هایی که روی تخت جویون خودنمایی میکردن خیره شد . پرستار جوون بهشون اعتماد کرده بود و کتاب هارو براشون گیر اورده بود . هردو میدونستن که گیر اوردن کتاب ها برای جویون خیلی سخت بوده . بدون اتلاف وقت دستاش رو باز کرد و جویون رو تو بغلش گرفت . قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشماش پایین اومدن و به روزی فکر کرد که این یتیم خونه رو ترک میکنه . یعنی میتونست دوباره جویون رو ملاقات کنه ؟ جونگین چند قدم دور تر از دونفری که محکم همو در آغوش گرفته بودن وایساده بود و امیدوار بود سد چشماش بتونن در برابر سیل اشک هاش مقاومت کنن . با چند بار این پا و اون پا کردن بالاخره تسلیم خواسته اش شد و اون دو نفر رو باهم در آغوش گرفت .
جویون لبخند غمگینی زد و ازشون جدا شد . اون دوتا چه قدر بزرگ شده بودن ! دستشو رو سر جونگین کشید و با خنده گفت : کی وقت کردی اندازه نردبون بشی ؟ قبلا انقدر بودی ...دستش رو جایی نزدیک به زانوش نگه داشت و پسر رو وقتی بچه بود، توصیف کرد . جونگین در مقابل توصیف جویون خنده ی کوتاهی کرد .
+ خب من از اتاق میرم بیرون تا شما شروع کنید ... یادتون باشه که باید تمام تلاشتون رو بکنید
وقتی پرستار از اتاقش خارج شد ، رزی به طرف کتاب ها ی روی تخت رفت و یکی یکی بازشون کرد .
+ از کجا شروع کنیم ؟
....
نمیدونستن چه قدر گذشته که جویون با سینی غذایی به اتاق اومد . لبخندی از اینکه اون دورو درحال کتاب خوندن میدید زد و سینی غذا رو پایین تخت گذاشت+ من بهتون گفتم درس بخونید نه اینکه تو روز اول خودتونو بکشید
رزی از تخت پایین پرید و روی زمین کنار سینی غذا نشست .
+ مگه ساعت چنده ؟
پرسید و چنگالش رو تو پای سیبی که جویون درست کرده بود فرو کرد . پرستار جوون نگاهی به جونگین که هنوز هم کتاب میخوند انداخت و با احتیاط کتاب رو از زیر دست پسر بیرون کشید
+ ساعت دوبعد از ظهره و شما دارید از صبح میخونید . بعد از اینکه غذاتون رو خوردید برید بیرون و یک کم هوا بخورید ...
گفت و بعد طوری که انگار چیزی یادش اومده ، قبل از اینکه از اتاق بیرون بره برگشت .
+ ووجین ، وویانگ ، لی لی و ماری فردا از اینجا میرن . به خوبی ازشون خداحافظی کنین
رزی درحالی که پای سیب میخورد سر تکون داد و تکه ای از پای رو برای جونگین کنار گذاشت . پرستار جوون از اتاق خارج شد و اون دو دوباره تنها شدن .
+ به نظرت اونا وقتی از اینجا برن قراره چیکار کنن ؟
جونگین پرسید و تکه ای از پای رو تو دهنش گذاشت . مزه ی ترد و لذیذ پای باعث شد چشماش رو ببنده و هومی بکشه .
YOU ARE READING
🖤Lover under the bed🖤
Fanfictionروزی که با لباس های پاره و پوره وارد اون یتیم خونه شد ، میدونست زندگیش قراره تغییر کنه . حتی با اینکه یه بچه ی پنج ساله بیشتر نبود . + من دوستت دارم . با تمام وجودم دوستت دارم . ولی میرم ...چون دلم نمیخواد دوباره باعث و بانی این زخم ها و اشک هایی ک...