•° 13 °•

6.4K 888 104
                                    

"داری ولی تا وقتی که همه چی و بهم بگی!"

جونگ‌کوک نگاهش و به تهیونگ داد و تو تیله های قهوه ای امگا خیره شد و گفت:

"میخوای راجب همه چی بدونی؟"

تهیونگ لبخند کمرنگی زد و دست جونگ‌کوک و گرفت و مشغول بازی با انگشتاش و تتو های دستش شد و گفت:

"می‌دونی.. از یه مدت که ما باهم فاصله گرفتیم نتونستیم حرف خاصی بزنیم یا درمورد خودمون بدونیم پس بهتره الان همه چیو بهم بگی! اینطوری میتونیم بهتر همدیگه رو قبول کنیم!"

جونگ‌کوک لبخندی زد و گفت:

"خب پس بزار بگم..همه چی از سال آخر دبیرستانم شروع شد..موقعی که من شروع کردم به پنهانی دوست داشتنت..یه روز بچه ها تصمیم گرفتن که پارتی بگیرن،ولی قبلش این و بگم ما چند نفر یه اکیپ بودیم..من و جیسو و چند تا از بچه هامون که نمیشناسیشون و البته یونگی هیونگ،یونگی هیونگ از ما دوسال بزرگتر بود و دانشگاه می‌رفت ولی با اینحال ما هممون یه اکیپ بودیم..تو اکیپمون مینهو دانش آموز و سال آخری محبوبی بود،یکی از دخترا چشمش و گرفت و قصدش این بود که باهاش بخوابه،و البته اوایل مینهو و اون دختر بتا همیشه بحث و جدل داشتن و مینهو همیشه اون دختر و اذیت میکرد و از یه جایی شروع کرد به تظاهر کردن اینکه دوسش داره ولی ما همه چیو میدونستیم،و میدونستیم قصدش چیه و ما شرط بندی کردیم سر اون دختر که اگه اون دختر حاضر نشد باهاش قرار بزاره تا باهاش بخوابه یکیمون باید مخش و بزنیم تا اون و بکشونیم تو تخت..!"

تهیونگ با اخم کوچیکی به جونگ‌کوک گوش میداد و بی هوا وسط حرف جونگ‌کوک پرید:

"و انگار اون دختر حاضر به قرار گذاشتن باهاش نشد و لابد تو غرور الفاییت نذاشت و پیش قدم شدی آره؟"

جونگ‌کوک از حدس درست تهیونگ‌ به وجد اومد و لیسی به لباش زد و گفت:

"خب یه جورایی..آره! من تونستم مخش و بزنم و اون دختر واقعا وابسته من شده بود تا اینکه اون شب تو اون پارتی یکی از بچه ها بدون اینکه من خبر داسته باشم به اون دختر از طرف من میگه بیاد تا هم و ببینیم و اون و برای مینهو برد و خب هنوز نمیدونم اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاد ولی اون دختر تا مرز تجاوز رسید..!"

تهیونگ بغض کرده بود و مشت ضعیفی به بازوی جونگ‌کوک زد و گفت:

"خیلی..خیلی بدی! چرا انقد اکیپ بدی بودید؟"

جونگ‌کوک با شرمندگی سرش و انداخت پایین و چشمای سرخش و بست و نفس عمیقی کشید و گفت:

"شاید..جوونی و دوره خامی؟ ولی باور کن خودم عذاب وجدان دارم اون..اون دختر همون چوی چه یونگ بود!"

تهیونگ شوکه لباش و باز و بسته کرد و با صدای ضعیفی لب زد:

"ولی..ولی تو که خودت اون و برای مینهو نبردی! خودت گفتی نمیدونستی پس..پس چرا اون دختر الان سر و کله اش پیدا شده؟"

𝐐𝐮𝐞𝐫𝐞𝐧𝐜𝐢𝐚|✔︎Onde histórias criam vida. Descubra agora