•° 30 °•ᵗʰᵉ ᵉⁿᵈ

6.7K 666 240
                                    

ماه هفتم و آخر بارداری تهیونگ بود و داشت هفته های آخر رو میگذروند،چیزی تا به دنیا اومدن پسرشون نمونده بود و جونگ‌کوک خیلی سخت کارهاش و تموم کرده بود و حالا که هفته آخر بارداری امگاش بود تو خونه مونده بود تا بیشتر مراقب تهیونگ باشه.

پدر و مادرهاشون هم سعی میکردن یه روز درمیون بهشون سر بزنن و مراقبشون باشن و این اخیرا هم جونگین سعی می‌کرد بیاد پیششون و بعد از دوساعت کنارشون بودن چیزی رو بهونه میکرد و می‌رفت خونه،چون میدونست تهیونگ و جونگ‌کوک نیاز به فضای شخصی دارن مخصوصا تو این دوره از بارداری تهیونگ که خیلی حساس شده بود و همش میخواست کنار جونگ‌کوک باشه.

یونگی و هوسوک و همینطور پسرشون یونسوک بیشتر مواقع بهشون سر میزدن و یونسوک خیلی وابسته تهیونگ بود و خیلی دوسش داشت که البته این باعث حسودی جونگ‌کوک میشد.
اون بچه خیلی تو دل همسرش جا باز کرده بود و تهیونگ همیشه با ذوق از یونسوک استقبال میکرد و کلی لوسش میکرد و البته جونگ‌کوک میدونست احمقانه‌ست ولی خب کاری از دستش برنمیومد،نمیتونست جلوی حسودیش و بگیره و بعد از اون مورد تمسخر جیسو و یونگی قرار می‌گرفت و سربه‌سرش میذاشتن.

تهیونگ روی کاناپه دراز کشیده بود و مشغول کتاب خوندن بود و جونگ‌کوک هم توی آشپزخونه مشغول آب پرتقال گرفتن بود.

سکوت خونه با صدای بارون و هوهوی باد میشکست و تهیونگ غرق این هارمونی آرامش‌بخش شده بود.
صدای بارون و خونه گرم و نرم و روی کاناپه با پتوی نازکی که روی پهلوها و شکمش بود و مهمتر از همه رایحه آرامش‌بخش جونگ‌کوک حسابی اون و توی خلسه فرو میبرد.

البته اگه بخوایم لگد زدن اون فندق رو فاکتور بگیریم که باعث می‌شد تهیونگ دردش بگیره اما درد شیرین و قابل تحملی بود.

جونگ‌کوک لیوان آب پرتقال رو روی میز گذاشت و خم شد و بوسه ای رو پیشونی تهیونگ گذاشت.
تهیونگ نگاهش و از کتاب گرفت و به جونگ‌کوک خیره شد و لبخندی زد.به کمک جونگ‌کوک روی کاناپه نشست و با لگد محکمی که فندق زد ناله ای کرد و شکمش و گرفت.

جونگ‌کوک با نگرانی دستش و دور کمر تهیونگ حلقه کرد و با دست دیگه اش مشغول نوازش شکم تهیونگ شد که به خوبی ضربه های لگد رو حس میکرد.
تهیونگ با چشمای اشکیش گفت:

"توله سگ یکم آروم بگیر چرا انقد شیطونی آخه؟"

جونگ‌کوک به آرومی خندید و بوسه ای رو شقیقه تهیونگ گذاشت و تهیونگ فین فینی کرد و سرش و رو بازوی جونگ‌کوک گذاشت و تو بغلش جا گرفت.جونگ‌کوک لیوان آب پرتقال رو بهش داد و همونطور به آرومی تهیونگ رو نوازش میکرد گفت:

"فک میکنی این شیطنت هاش به کی رفته؟"

تهیونگ چشمی چرخوند و کمی از آب پرتقال تازه نوشید و گفت:

𝐐𝐮𝐞𝐫𝐞𝐧𝐜𝐢𝐚|✔︎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora