•° 24 °•

4.4K 604 52
                                    

"جونگین محض رضای خدا دو دقیقه آروم بگیر!"

یونهی با صدای بلندی گفت و پای سیبی که درست کرده بود رو از توی فر درآورد و روی کانتر گذاشت.

جونگین با هیجان بالا و پایین می‌پرید و با شوق گفت:

"مامان داری باهام شوخی میکنی؟ بالاخره هیونگ و ته ته میان!"

یونهی خندید و سرش و به طرفین تکون داد و گفت:

"باشه باشه حق داری ولی...لطفا آروم بگیر..بشین یه جا!"

جونگین چشم غره ای به مادرش رفت و گفت:

"امروز مثلا تولدمه تو باید نازم و بکشی نه اینکه سرم غر بزنی!"

یونهی ریز می‌خندید و گفت:

"راستش الانم دارم همین کار و میکنم عزیز دل مامان برو یه جا بشین انقد ورجه وورجه نکن!"

جونگین چشم غره ای به مادرش رفت و روی کانتر پرید و دستش و تو شکلات بن‌ماری شده ای مادرش روی میز گذاشته بود فرو برد.

یونهی اخمی کرد و خواست پشت دست پسرش بکوبه که جونگین قهقه ای زد و دستش و عقب کشید انگشتش و تو دهنش برد.

یونهی چشم غره ای به جونگین رفت و به آرومی خندید و زمزمه کرد:

"از دست تو وروجک.."

جونگین لیسی به لبای کمی شکلاتی شده اش زد و با ناراحتی لباش و آویزون کرد و گفت:

"میبینی یونهی شی؟ همه تولد پسرت و فراموش کردن اصلا براشون مهم نیستم..."

یونهی لب گزید و تک سرفه ای کرد و گفت:

"نه عزیز دلم چرا یادشون بره؟ همه یادشون هست ناراحت نباش شب میان اینجا دیگه"

جونگین با ناراحتی و شونه های افتاده اش به مادرش نگاه میکرد و پاهاش و به صورت رفت و برگشت تکون میداد و گفت:

"دیگه شبی نمونده آخه...ساعت تقریبا هفت غروبه! میخواستن بیان تاحالا میومدن تازه بابا هم که نیست..."

یونهی بوسه ای رو لپ های آویزون پسرش گذاشت و بغلش کرد و سرش و به سینه اش چسبوند و گفت:

"ناراحت نباش کوچولوی مامان،اصلا خودم برات جشن میگیرم!"

جونگین آهی کشید و گفت:

"جنی نونا با دوست دخترشه و سرشون گرمه و تهیونگی هیونگ و جونگ‌کوکی هیونگ هم که یازده روزه اینجا نیستن من دلم براشون تنگ شده،همه تنهام گذاشتن.."

یونهی موهای نرم پسرش و نوازش کرد و گفت:

"جنی و جیسو دیگه همین حالاها میان و تهیونگ و جونگ‌کوک هم به زودی میرسن خودتم میدونی اون دوتا سرتق چجوری اذیتمون کردن نیاز بود که باهم خلوت کنن!"

𝐐𝐮𝐞𝐫𝐞𝐧𝐜𝐢𝐚|✔︎Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz