🌀TiDe.3🌊

291 67 16
                                    

مات شدم از رفتنت
هیچ میز شطرنجی هم در میان نبود !
این وسط فقط یک دل بود . . .که دیگر نیست !

🌊💙✨🌊💙✨
:(لطفا دوباره بغل آیینه جاکفشی آویزونش کن جونگکوک‌آه)
مرد به کلید اشاره کرد و سپس درب ورودی را با کمک ساق پایش بست .

مشمای بی رنگِ پر از سیب های قرمز و درشت را روی میز نهارخوری قرار داد و رو به جونگکوک گفت :(اون کارتن و ببر تو تراس پسرم!)
جونگکوک سری تکان داد و با قدم های نامنظم که حاصل سردرد های ناشی از گریه های بی توقفش کنار تابوت پدرش بود به سمت تراس رفت!

سهون با دیدن هاسون کتش را از تن خارج کرد و سلام آرامی گفت.
آلفا با دیدن غذاهای روی میز و عدم حضور مون‌بی و تهیونگ با نگاهی سوالی رو به هاسون کرد گفت:(پس بقیه کجان؟مگه وقت شام نیست؟)

هاسون دو بشقاب اضافی روی میز را برداشت و همانطور که به سمت آشپرخانه قدم بر می‌داشت گفت:(تهیونگ گفت میخواد بخوابه و مون‌بی هم گفت اشتها نداره واسه همین من منتظر موندم تا برگردید و با هم شام بخوریم!)

سهون روی میز نشست و با نگاهش جونگکوکی که با شانه های آویزان به طرف میز می آمد را زیر نظر داشت در جواب بتا هومی گفت و با نشستن جونگکوک مقابلش چند ماهی کوچک و سرخ شده را کنار کاسه برنجش گذاشت و با لبخند مهربانی قاشق نقره ای رنگ را به دست پسرک داد ، جونگکوک با احترام تشکر کرد و آرام آرام شروع به خوردن کرد .

هاسون کنار سهون جا گرفت و از زیر میز دستش را روی پای سهون گذاشت ولی تنها جوابی که دریافت کرد نگاه تلخ و پس زده شدن دستش توسط مرد بود!

زن اخمی کوچکی کرد و سعی کرد با خوردن کمی آب به خودش مسلط باشد !

گویا سهون اصلا تاریخ سالگرد ازدواجشان را به یاد نداشت ، با خودش فکر کرد مگر سال های قبل چه کاری انجام می‌داد؟تنها به اتاق میهمان میرفت و ساعت ها صدای پچ پچ های آرامش که با شخص پشت تلفن صحبت می‌کرد سوهان اعصاب بتا میشد ، حالا که کمی آرام شده بود با خودش گفت امسال برایش خیلی بهتر از سال‌های گذشته است ، حداقل سهون کنارش نشسته و غذایی که دستپخت بتا باشد را می‌خورد!

دقايق بعدی هم به سکوت گذشت ولی با تشکر جونگکوک بابت غذا که با صدای پر بغضی بیان شده بود سکوت خانه شکست و پسر کوچک به‌ طرف اتاق مادرش با قدم های بلندی رفت و آن زوج را تنها گذاشت!

:(فردا صبح وسایل جونگکوک و ببر تو اتاق تهیونگ ، نونا احتمالا نیاز به تنهایی داره!)

هاسون لیوان آبش را سر کشید و سری به نشانه تفهیم تکان داد سپس طوری که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت :(راستی سهون‌آه نونا خواست وقتی اومدی بهت بگم بری پیشش باهات کار داره!)

دستان سهون لرزید و با صدای بمی " باشه " گفت .

غذایش را نصفه رها کرد و صندلی را عقب کشید ، دستمالی که کنار بشقابش بود را برداشت و لب هایش را پاک کرد ، با نگاهی مضطرب و صورتی مغرور گفت:( زیاد شور بود !دفعه بعد حواست باشه از نمک‌پاش برای ریختن نمک استفاده میکنن اونم زمانی که نیاز باشه نه اینکه هر وقت تو آشپزخونه بیکار شدی تو غذا نمک خالی کنی!)

TiDe🌊Where stories live. Discover now