🌀TiDe.15🌊

354 41 111
                                    

🌀به‌پارت‌پانزدهم‌فیک_جزرومد_خوش‌آمدید🌊

رفتن،
که همیشه دست تکان دادن نیست..
همیشه باخداحافظ گفتن همراه نیست...
می‌شود بمانی اما رفته باشی!
چقدر دورِمان پُراست،
از مانده‌های رفته!...

🌊🌀🌊🌀🌊🌀🌊🌀🌊🌀🌊🌀🌊🌀🌊

نامجون صدای بسته شدن درب را که شنید ، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید که چهره اش در هم رفت .

با اخمِ کوچکی سرش را از گردنِ تهیونگِ متعجب و حیران بیرون آورد و گفت:(بوی بدی میدی!)
تهیونگ که هنوز هم موقعیت را درک نکرده بود جبهه گرفت و به سرعت جواب داد:(من اینجا رو نمیشناسم کسی که باید به سمت حموم راهنماییم میکرد تو بودی!)

آلفا پوزخندی به پسرک مقابلش زد ، امروز دلش نمیخواست کلمه ای بگوید پس عقب کشید و به بیرون از کارگاه اشاره کرد :(وقتی بری بیرون یه در آلومینیومی سفیده ، اونجا دستشوییه!)

امگا به سرعت گفت:(چند سالته کیم نامجون؟یادت رفت خودت بودی گفتی به حموم رفتن نیاز دارم؟)
نامجون پوف کلافه ای کشید و گفت:(اینجا حمومی وجود نداره!باید با شلنگی که تو دستشوییه خودت و بشوری ، حالا هم زودتر برو بچه چون مطمئن نیستم بتونم بیشتر از این تحملت کنم!)

تهیونگ پشت چشمی نازک کرد و با پوزخند گفت:(اون کسی که تحمل کردنش توسط تو براش مهمه رئیسته نه من ، مطمئن باش حتی اگه جلوی چشمام جفت گیری کنی سرم و برمی‌گردونم و رشته های نودلم و بالا میکشم به هر حال بدن یه آلفای پیر نمیتونه جذابیتی داشته باشه !)

نامجون همانطور که کاردِ آغشته به خون ماهی های هلاک شده را به سنگ مالش می‌داد تا تیز شود ، در جواب تهیونگی که گویا فراموش کرده بود در اوج خاری و ذلت چه کسی از دل خیابان هایی که هنرشان تنها کُشی است بیرون کشیدتش با لحن سردی بیان کرد:(میدونی چیه که باعث میشه حتی پاهاتم برای من به زمین بشینن؟
اینکه پلیسِ سئول بو ببره یه امگای مارک نشده فراری تو این انبار زندگی میکنه!
اونوقت دیگه حتی به رو برگردون ازم فکرم نمیکنی بچه!)

یکه خورد!نامجون بی آنکه نگاهی به هدف بیاندازد تیری را رها کرد بود و مستقیما با نقطه قرمزی برخورد که متلاشی شدنش با سکوت امگا همراه بود!

چرا این حقیقت را از یاد برده بود که بیرون از این انبار هیچکس برای یک امگای فراری دل نمی سوزاند؟کسی قرار نیست دست محبت به سرش بکشد و بگوید "چه مشکلی برایت پیش آمده بود؟چه دلیلی داشتی که از خانواده ات دل بکنی؟"

پسری که از سمت والدینش رانده شده بود و حتی ارزنی اهمیت نداشت تا در پی اش باشند ، سوی چراغی در آن خانه تا صبح برای او به انتظار ننشسته بود!

گلویش برای بغضی جدیدی جا نداشت ، نوبتی هم که باشد نوبت اشک ریختن های زیر شیر آب است ، هق هق هایی که به گوش هیچ یک از اهالی زمین نرسد ، شاید حتی مورچه ها هم برای نشنیدن صدای گریه امگا دستشان را روی گوش هایشان قرار می‌دادند!

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jul 25, 2023 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

TiDe🌊Onde histórias criam vida. Descubra agora