🌀TiDe.8🌊

224 41 29
                                    

🌀به پارت هشتم فیک _جزر و مد _ خوش آمدید🌊
هیچ وقت قرص هایی که حال آدم را خوب می کنند، جای خوبی هایی که دل آدم را قرص می کنند نمی گیرند.
💙🌊💙🌊💙🌊💙🌊💙

:(با...بابایی...نهه...با...نمی...بابا...بیا...هققق)
تهیونگ با وجود درد زخم هایش به سختی از سر شب به خواب رفته بود و حالا با شنیدن صدای ضجه های پسر کوچکتر بالشت را روی گوش هایش کوباند و به پهلو دراز کشید ، از حرص بالشت قلبی شکلش را در مشت می فشرد .

هیس بلندی گفت اما نه تنها تاثیری نداشت بلکه پسر عمه اش با تداوم بیشتری ناله کرد!
دندانش را درون لب زیرینش فرو برد و انگشتان پایش را کشید.

جونگکوک به هق هق افتاده بود و همچنان کلمات زمزمه میکرد که بی معنی بودند و تهیونگ سر در نمی‌آورد.

امگا بی حوصله بالشت را به طرف پایین پایش پرت کرد و روی تخت نشست ، نگاهی بی میل به جونگکوکی کرد که صورتش خیس و چشمانش بسته بود ، نفسش را هوف مانند رها کرد و از جایش بلند شد.

از بالا خیره صورت بی رنگ و تَر پسر کوچکتر بود ، به چشمانش چرخی داد و نشست ، پتویی که پایین تشک افتاده بود را برداشت و روی کمر و شکم پسر را پوشاند ، کمی جلوتر خم شد و به نرمی با کف دست ضربه های کوچکی میان دو کتفش زد و زمزمه کرد :(هیش جونگکوکی تو تنها نیستی ... من اینجام ...بابا برای تو اینجاست پسرم!)

خودش به حرف هایش خندید و متوجه شد جونگکوک ذره ای آرام تر شده و هق هق نمیکند اما همچنان اشک هایش روان بود، تهیونگ سر پسر را در آغوش کشید و به خودش امید می داد فردا صبح جونگکوک هیچ چیز یادش نمی آید و تهیونگ به چشم همان پسر عمه فضول به پسر کوچکتر نگاه خواهد انداخت، این میان تنها دفتر خاطرات سر گذشتشان صفحه ها جا دارد برای سیاه شدن توسط این لحظاتی که تهیونگ ناخواسته رقمشان زده بود و فقط میخواست هر چه زودتر زمان بگذرد و فردا روزی جدید را آغاز کند ، روزی که در ذهنش با نام ووشیک به ثبت برسد نه با دستانی که اشک های پسر جئون جونگین را پاک کرده و نه پسری که در آغوش فرزند ناخلف دایی اش آرام گرفته !

تهیونگ شروع به لالایی خواندن کرد و با نوک انگشتانش موهای مشکی و پُر پسر را نوازش میکرد ، این میان جونگکوک در خواب و بیداری تیشرت لطیف پسر بزرگتر را در مشت فشرد و سرش را به شکم امگا مالش داد .

با رایحه ای که برایش نامعلوم اما لذت‌بخش بود دلش گرم شد و با خیالی راحت به خواب رفت.

همانطور که سر پسر روی شکمش قرار داشت و تیشرتش در میان انگشتان دستش اسیر بودند ، دراز کشید و چشمانش را بست ، آنقدر خسته بود که نفهمید چند ثانیه گذشت تا به خواب برود!

💙🫂💙🫂💙🫂💙

سهون شمع دیگری کنار شقایق هایی که گوشه ای از ناودان جای گرفته بودند ، روشن کرد و پاهای بلندش را درون شکمش جمع کرد ، جونگین میگفت هر موقع شقایق ها را می‌بیند باید به زندگی امیدوار شود ، باید لبخند جدیدی بزند ، میگفت شقایق نشانه ایست برای اینکه از سرنوشتت بشنوی قطار زندگی برای سوار شدنت صبر کرده و انتظار اینکه سوار کابین شوی به اتمام رسیده از سر و صدای ایستگاه قرار است دور شوی!

TiDe🌊Where stories live. Discover now