باز هم مثل همیشه خسته از شب بیداری های بی جوابش امروز هم به مقصد شرکت باید حرکت میکرد.
جکسون که این روز ها از حال و هوای رفیقش خوب باخبر بود با چشمانی گرفته به او نگاهی انداخت؛ باز شب بیدار موندی؟ مگه دکتر نگفت برا قلبت خوب نیست ییبو یکم بفکر باش
_مثلا به فکر چی باشم نمیدونی چقدر کار ریخته رو سرم؟ همین حالاشم کلی از کارای طراحی و افتتاح اپ جدید مونده کد گزاری هاش تموم نشده
جکسون؛ هرچقدم که باشه بشر به فکر اون لامصب باش راستی با دکتر جدیدت قرار داری شنیدم خیلی معروفه عصر کافه پایین شرکت
ییبو باشه ای گفت و تن خسته و رنجورش را به آشپزخانه رساند تا قرص های ضد آریتمی را پیدا کند که با صدای زنگ به سمت گوشی برگشت
سلام پدر باشه امروز هماهنگ شده طبق معمول میدونم
_دکتر شیائو رو منتظر نذاری
=نمیذارم نترس
و بی توجه به غر زدن های بی شمار پدر گوشی خاموش شده رو در کیف دستی همراهش قرار داد و کت و شلوار رسمی که همیشه بزرگتر ها برایش انتخاب میکردند را به تن کرد::: طبق معمول تیپ مزخرف همیشگی من نمیفهمم چرا تو ای شرکت کوفتی باید موهامو مشکی کنم مگه موهام چشونه
جکسون؛ هیچی شون نیست تفکر عهد بوقی باباته وگرنه من نمیدونم گیرش به موهای خرمایی تو چیه آخه حداقل یه کروات بزن دلمون گرفت با ای لباسات
ییبو؛ ول کن حوصله داری توهم همینم از سرش زیادیه.
.
جکسون؛ برای بار ۷ امه که داری کد هارو چک میکنی بیا برو ناهارتو بخور
ییبو؛وقت ندارم سرم شلوغه
جکسون؛ قرصاتو خوردی؟
ییبو؛ نه نمیخواد حالم خوبه
جکسون؛ من بدونم آخه با کی لج میکنی تو
پسر کوچکتر درحالی که دست از کار میکشید گفت ؛ بعصی وقت ها دلم یه ددلیل برای زندگی میخواد مثلا الان خوب بشم یا نشم چی میشه عمل کنم یا نکنم چه اتفاقی میفته !؟ منم و این شرکت و کارای پدری که فقط به فکر دختراشه نه تنها پسرش ; بیخیال جک بعضی وقت ها حس میکنم همین ۲۴ سال عمرم هم الکی بوده
جکسون در حالی که به مروارید های حلقه زده پسر کوچکتر خیره شده بود گفت ؛ مرگ من این یه بار و حس ناامیدی منتقل نکن ییبو بیا یه چی بخور قرصتو بخور نری پیش این دکتر خوشگله پس بیفتی و با لبخند به چهره ساده و زیبایش خیره شد.
ساعت ۶ عصر کافه؛
ای کاش بدونم امروز چم شده به خود بیا شیائوجان نه اولین مریضته نه آخرین مریض جان درحالی که باخود زمزمه میکرد کمی خود را در آیینه ور انداز کرد تا چهره زیبایش نشانی از اضطراب را نداشته باشد اما دستان کوچک و در عین حال ظریفش همه چیز را لو میداد شاید دلش هم راضی به این آشنایی بود شاید دلش میخواست بیشتر این مهندس موفق را بشناسد شاید دلش راضی به مقاله های این جوان نابغه ۲۴ ساله نبود باید خودش را میدید.
ییبو درحالی که به موهای مشکی اش دستی میکشید نگاهی به کافه انداخت که بسیار خلوت تر از روز های همیشه بود این نبودن ها گاهی اوقات خیلی خوش حالش میکرد برای برنامه نویسی که روزی ۱۸ ساعت در اتاقش در حال کار کردن و ور رفتن با کد های اپلیکیشن های مختلف است و عادت به اجتماع ندارد این یک خبر خوش یمن بود در حالی که به ساعت گرانقیمت اش نگاه میکرد به بالای میز رسید ؛ دکتر شیائو؟
جان در یک ساعتی که در کافه نشسته بود منتظر شنیدن همین صدابود سرش را بالا گرفت؛مهندس وانگ؟ خوشبختم
ییبو؛ منم همینطور بشینین
پسر بزرگتر که حالا غرق در زیبایی و شکوه پسرک در آن کت و شلوار سرمه ای رنگ و موهای حالت داده شده بود چشمانش را به آن مروارید های سیاه دوخت ؛ خوب شروع کنیم؟
ییبو؛ بله من حدودا یک ساعت وقت دارم تا جلسه مدیران شروع بشه
جان؛ بله درسته پس از علائمتون شروع کنیم بهتره خودتون بگین هیچ کس شما رو بهتر از خودتون نمیشناسه
مهندس جوان که حالا از صلابت صحبت کردن فرد مقابلش به چشمان او خیره شده بود با کمی فکر ؛ من ۲۳ سالمه و از اولین حمله قلبی در ۱۸ سالگی فهمیدم که تنگی دریچه میترال قلبم بخاطر استرس هایی که داشتم بوجود اومده همه چیز داخل پرونده هست فک نکنم نیاز داشته باشه بگم نه؟
جان؛ اون چیزی که توی پرونده هست با چیزی که شما بگین برای من خیلی فرق داره آقای وانگ من باید خودتون رو در نظر بگیرم و حال جسمی و روحیتون رو نه نوشته های توی پرونده که هر لحظه ممکنه تغییر پیدا کنه خوب حالا از کارای روزمره تون بگین
ییبو که حالا فرق بارز جان و اهمیت ندادن هایش به پرونده را فهمیده بود؛ روزی ۳ بار قرص میخورم بعضی وقت ها درد اونقدر زیاده که مجبور میشم تا ۵ بار هم از قرص ها استفاده کنم و بطری استوانه ای شکل رو به دست دکتر داد در حالی که سعی میکرد با چشمانش ارتباط چشمی برقرار کند ادامه داد؛ بهم میگن اگر عمل نکنم تا ۲ سال میتونم به زندگی عادیم ادامه بدم .....مکث .... ولی حس میکنم همونم برای من زیاده
جان؛ خوب پس ناامیدی؟ میتونم باهات خودمونی حرف بزنم؟ فک کنم یه ۱۰ سالی ازت بزرگتر باشم
ییبو؛ مشکلی نیست فک نمیکنم مشکلی باشه ولی من شمارو همون دکتر صدامیکنم
جان؛ میدونم سخته با اسمم صدام کنی ولی بگو دکتر جان منم راحت ترم امروز قرصاتو خوردی یانه؟ از عرق سردی که روی پیشونی پسرک نشسته بود متوجه بی حالی و درد او شد
در آن طرف میز پسرکی که سعی میکرد نفس عمیق بکشد تا درد را نشان ندهد هم رنگی به رخسار نداشت و دستانش روی سینه اش قرار گرفته بود و به دنبال جعبه قرصی که به جان داده بود به سرعت میگشت .
جان؛ ییبو تو حالت خوبه؟
پسرک که حالا نف نفس میزد و توانی برای صحبت نداشت ؛ نه.... خوبم ....... همیشه ....... سرفه ..... همینطوریم
و حالا به هق هق افتاده بود
و توانی برای خواستن قرص ها نداشت
در آن سمت جان اورا که در حال افتادن از روی صندلی چوبی بود گرفت ؛
ییبو چشماتو باز کن ییبو سعی کن آروم نفس بکشی چیزی نیست یه اریتیمه آروم باش و دستان قدرتمندش اورا در آغوش گرفت و در صندلی عقب ماشین جا داد گوشی پزشکی را برداشت و به پسرک که حالا هم نمیتوانست درست نفس بکشد و هم بالا و پایین شدن قفسه سینه اش آشوبی از درون را نشان میداد نگاه کرد و دکمه های پیراهنش را یکی پس از دیگری باز کرد گوشی را بروی قلبش نگه داشت و با دست چپش نبض سیب گلوی ییبو را گرفت زیر لب ؛ آریتمی داره خدای من و باتمام سرعتی که میتوانست به سمت بیمارستانشنان حرکت میکرد .
که ناگهان لمس دست اش توسط دستان بزرگ پسر کوچکتر اورا وادار به ایستادن کرد .
جان؛ خوبی بهتری ؟ نفس عمیق بکش الان میرسیم بیمارستان
ییبو؛ ل...طفا...... بری......م بیمارستان..... هونهان
YOU ARE READING
my tired heart 🖤 (قلب خسته من)
Fanfictionقلب ها راه خود را پیدا میکنند حتی اگر توان تپش نداشته باشند . . کاپل ؛yizhan❤ vkook ژانر؛ پزشکی .جنایی هیجان انگیز رمانتیک تا کمی انگست