کوک؛ وایسین ببینم اینجا چخبره ؟
دو کودک بین پر های بالشت ها نشستند و به دو مرد مقابلشان خیره شدند .
کای زبان باز کرد ؛ عمو هانی تبلت و نمیده
ته هانی را روی دستانش بلند کرد و کودک را تکاند تا پر هایی که به جانش چنگ میزنند جدا شوند .
کوک آهی کشید ؛ باز دوباره تبلت
دست کای را گرفت و زیر لب غر زد ؛ بریم برات بخرم من نمیفهمم این هان چرا باید اینقدر سر یه تبلت اذیت کنه بچه رو
ته لباس های کودک را که هانا برایشان فرستاده بود عوض کرد .
ته؛ بذار باباش براش تصمیم بگیره وقتی هان گفته نه یعنی نه .
کوک؛ ته تو دیگه چرا این دوتا بچه روزی سی و پنج بار دارن روی تبلت دعوا میکنن بذار برای یک بارم شده ای بحث و جمع کنیم .
و چشمانی خشمگین به ته خیره شد .
ته؛ باشه حالا بانی عصبانی نشو برو بگیر براش من با هان صحبت میکنم .
کوک لبخندی زد و دو کودک را در آغوش گرفت و بیرون رفت جلوی در ایستاد رو به ته گفت ؛ اگه ییبو بهوش اومد بهم بگو من بچه ها رو میبرم بیرون .
ته هم سری تکان داد و زیر لب هومی گفت ..
..
.
.
تان برای بار پنجم از کنار در اتاق جان گذشت رو به منشی گفت؛ حالش خوبه؟ دیشب سرش درد میکرد ؟
چی شده کجا رفته ؟ چیزی یادش اومده؟
منشی ؛ قربان نگران نباشین پزشکشون پیششون بود حالشون بهتره.
تان از استرس دستانش را میفشرد. از زمانیکه تن به خواسته جان جدایی از ییبو و آن تصادف سرسام آور داده بود دیگه آن تان همیشگی نبود .
یادش به ۵ ماه پیش آمد که جان بعد از دومین عمل جراحی بهوش آمده بود و نه او و نه هیچ کس را به یاد نداشت .
نه میدانست کیست و نه اطرافیانش را میشناخت .
چند ماه طول کشید تا بتواند درست راه برود و زانو های تان دیگر توان درد کشیدن دردانه پسرش را نداشت
پسری که خودش منشا درد هایش شده بود .
یاد اولین بار که جان نگاهش را از او گرفت افتاد جان عوض نشده بود هنوز همانقدر مهربان همانقدر شیرین بود اما دیگر ییبویی در زندگی اش نبود دیگر هانی را به یاد نمیآورد.
حتی دیگر نمیدانست کسانی که به او محبت میکنند کیستند.
تان فقط از یک چیز میترسید.
جان به یاد بیاورد او منشا درد هایش است او باعث بیماری دو هفته ای هانی بود او باعث حال بد ییبو شده بود .
تان هم در این یک سال نابود شده بود لحظه به لحظه با جان درد میکشید.
وقتی به فیزیوتراپی میرفت از پشت شیشه ها اورا می نگریست و به این فکر میکرد که کودک سه ساله جان با پدر بیمارش چه میکند.
اما چشمانش را میبست و میگفت ؛ جز جان هیچ چیز مهم نیست .
به جای تمام سی و چند سالی که به او محبت نکرده بود میخواست محبتش را نشان دهد تا آنجا که به پیشنهاد وانگ بزرگ دخترش را همدم پسرش کرد .
جان با هه سو راحت نبود اما آنقدر در دوران بیماری اش از پدرش محبت دیده بود که دیگر نه گفتن را از یاد برد پس به قرار از پیش تعیین شده رفت .
هه سو با عشوه هایش سعی میکرد قلب جان را بلرزاند اما نه شخصیت جان و نه قلبش دری برای باز شدن به روی دختر مغرور و متکبر خانواده وانگ نداشت .
دختر بیشتر خودش را به جان می چسباند .
و جان با پنبه سر میبرید.
تقریبا هرروز دختر او را به بهانه های مختلف به بیرون میبرد.
تان در اولین سوالش از قرار دادن هه سو در زندگی جان فقط این پاسخ را از وانگ بزرگ گرفته بود که تا توان دارد باید جلوی این ابرو ریزی را بگیرد نه جان و نه ییبو حق بودن کنار هم را ندارند .
بله تان و وانگ جیانگ دست در دست هم خواستار نابودی عشق دو پسرشان بودند .
تان به بهانه گرفتن حق مالکیت مواد خاورمیانه به کلمه کلمه حرف های جیانگ گوش میداد .
گاهی حقیقت عشق جان همچون سیلی به صورتش کوبیده میشد به عشقشان به فرزندشان اما سکوت میکرد.
گاهی یاد حرف های دخترش یان یان می افتاد ؛ پدر من میرم ولی یاد باشه این پول ها یه روز زندگی تو نابود میکنه.
صدای فریاد جان تان را همچون تیری از افکار کمانش رها کرد .
تان به سمت در رفت صدای شکستن اشیا درون اتاق و فریاد های جان ترکیبی دلخراش را به وجود آورده بود .
جان تمامی گلدان های مورد علاقه اش را خورد کرده بود .
تان به سمت جان رفت .
جان فریاد کشید و تکه سرامیکی گلدان بزرگ را برداشت ؛ نزدیکم نیا نزدیک نیا
تان ؛ جان آروم باش پسرم آروم باش
قدمی به جلو برداشت .
جان؛ گفتم جلو نیا .
تان؛ ب.. باشه نمیام اونو بذار زمین .
جان دستش را فشرد و خون همچون باریکه ای روی آستین فیروزه ای رنگ لباسش ریخت ؛ نه ... نیا ... آههه
شیشه از دستش افتاد سرش گیج میرفت چشمانش سیاهی میدید ؛ ولم کنین آخ ای درد لعنتی ولم نمیکنه
هان با شنیدن صدا ها به سمت طبقه بالا رفت .
هان ؛ اینجا چخبره ؛ جان منو ببین جان ببینمت
جان ناله ای کرد ؛ سرم درد میکنه خسته شدم .
هان اورا د ر آغوش کشید ؛ هیچی نیست آروم باش
رو به تان کرد ؛ بگو قرصاشو با آب پرتقال بیارن براش یکی رو بگو بیاد اینجا رو تمیز کنه .
قرص آرامبخش را در دهان جان گذاشت اورا وادار به خوردن تمام آبمیوه کرد .
با حس آرام گرفتن جان اورا روی دستان قدرت مندش بلند کرد و به اتاق مهمان برد .
پتو را آرام برروی پسر خسته دل کشید کاش ییبو کنارش بود از زمانیکه جان تصادف کرد ییبو هم دیگر رنگ آرامش ندید قلبشان همچون آهنربا های جدا نشدنی بهم متصل بود اما حالا چه جان اینجا آرامبخش میخواست درد میکشید و ییبو در icu منتظر قلبی برای وجودش بود .
بعد از آرام گرفتن جان به سمت تان رفت ؛ بهتون گفتم نباید استرس بکشه نباید فکرش درگیر بشه خوب میدونین زنده مونده یه معجزه بود پس مراقبش باشین .
هان با سرعت به سمت در میرفت که صدای تان اورا سر جایش نشاند ؛ اون پسره کجاست ؟
هان اخمی کرد به سمت تان برگشت ؛ حالش خوب نیست اونم وضعش از جان بدتره .
تان به عکس هانی دستی کشید عکسی که قبلا هان برایش فرستاده بود از شیرینی وجود کودک قلبش هم آرام میشد به راستی او یک بار دلیل پایین آمدن قندش شده بود اما نه براستی درد پدر هایش بود .
اما حالا نگاهی به عکس میکرد عکس کودک برای قلبش زیادی شیرین بود .
رو به هان کرد؛ پسرش خوبه؟
هان ؛ اون پسر اسم داره اسمشم هانی عه .
تان؛ خوبه یانه ؟
هان؛ یه پسر بچه چهارساله که روزی ۸ ساعت جلوی در icu میشینه و برای پدرش از انیمیشن هاش تعریف میکنه بنظرت خوبه الان؟
تان؛ نه .
تان سرش را پایین انداخت از خود خجالت میکشید اما میدانست جواب نه گفتن و مخالفت با وانگ جیانگ نابودی او و تمام خاندان شیائو است پس باز هم نگاه شرمگینش را به عکس نیم وجبی نازش داد .
YOU ARE READING
my tired heart 🖤 (قلب خسته من)
Fanfictionقلب ها راه خود را پیدا میکنند حتی اگر توان تپش نداشته باشند . . کاپل ؛yizhan❤ vkook ژانر؛ پزشکی .جنایی هیجان انگیز رمانتیک تا کمی انگست