part5

236 48 23
                                    

در طی این پنج ماه و رفت و آمد های جان با جکسون و مدیران در شرکت به عنوان پزشک رئیس وانگ تقریبا با همه پستی و بلندی های زندگی پسرک آشنا شده بود .
جان در حالی که بیمارانش را معاینه و چکاپ میکرد ر به هان کرد و گفت؛ چند روزه یان یان و ندیدم هان بیشتر مواظبش باش خودت میدونی چقدر ضعیفه .
هان؛ خودمم خیلی نگرانشم  وقتی میام سرکار همش استرسه  با اینکه پرستار هم براش گرفتم ولی باید بیشتر مراقبش باشیم.  هنوز سه ماه دیگه تا بدنیا اومدن بچه مونده کای هم زیاد اذیت میکنه اونم باید کنترل کنیم.
جان؛ کای فقط ۵ سالشه قبلا یان یان همه وقتشو  میذاشت برای کای الان ۶ ماهه که بارداره  نمیتونه مثه قبل مراقب کای باشه اصن بیا کای و بیار خونه ما پیش هانی تازه از تنهایی هم در میاد هانا هم پیششونه .
هان سری تکان داد و به برگه های مقابلش توجه کرد؛ خوب اگر اینطوری فکر میکنه خیلی هم خوبه عصر کای رو میارم پیش هانی تا یکم یان یان بیشتر استراحت کنه .
جان؛ پس من برم شیفتم تموم شده ییبو جلو در منتظره
هان ؛ جان جان
جان؛ بله
هان ؛ حالش خوبه؟
جان؛ کی؟
هان ؛ کی برات از همه سلامتیش مهم تره؟
جان لبخند دندون نمایی زد؛ بهتره خداروشکر چند وقت حمله نداشته امیدوارم همینطوری خوب پیش بره .
ییبو؛ پس چرا نیومد گوشی را برداشت تا با دکتر آن تایمش تماس بگیرد که جان با عجله وارد ماشین شد.
ییبو؛ آروم آروم چی شد چخبر؟
جان؛ هیچی گفتم زیاد منتظرت نذارم شام نخوردی هنوز چخبر از سر کار؟
ییبو آرام به جلو خیره شد دنده را عوض کرد و شروع به حرکت کرد . ؛ مثل همیشه کلی کار ریخته رو سرم پدر امروز باز قلبش درد گرفت جان بعد بیا بریم معاینه اش کن لطفا
جان؛ هوم .... باشه فقط همین بود؟ انگار یه چیزی ذهنتو درگیر کرده بگو میشنوم
ییبو؛ راستش از وقتی بیشتر مریض شده طاقت مریض شدن شو ندارم تا قبلش همیشه برای کسایی که زندگیمو جهنم کردن آرزوی مرگ میکردم ولی حالا حتی نمیخوام به مرگ کسی فکر کنم .
جان دستی بروی شونه ییبو کشید و به آرامی گفت؛ بیماری کسی تقصیر تو نیست هیچ وقت بخاطر گذشته خودتو سر زنش نکن یادته جمله معروفم؟
ییبو و جان هم صدا گفتند؛  تو بدنیا اومدی تا از گذشته عبرت بگیری و آینده رو بسازی پس بساز آینده را
و لبخند دندان نمایشان آینه های ماشین را هم به لبخند وادار میکرد.
جان از ماشین پیاده شد ؛ ییبو صبر کن یه لحظه
و در مقابل چشمان متعجب ییبو در ماشین را باز کرد و ییبو را بیرون کشید و در آغوش فشرد.
ییبو بدون هیچ خجالتی سرش را در گودی گردن پسر بزرگ تر فشرد و بوسه ای بر گردن اش زد تا خستگی روزش را به فراموشی بسپارد . اما نمی‌دانستند که چه عکس هایی از آن ها در آن شب گرفته نشده بود.
جان دست در دست پسرک جوان به سمت خانه رفتند و با دوموجود شیرین مقابله شان رو برو شدند .

 جان دست در دست پسرک جوان به سمت خانه رفتند و با دوموجود شیرین مقابله شان رو برو شدند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
my tired heart 🖤 (قلب خسته من)Where stories live. Discover now