part8

188 43 18
                                    

ییبو با کلافگی تمام از صدای کوبیده شدن در قفل شده اتاقشان برروی تخت نشست هانی با تمام قدرت دستش را روی در می‌کوبید؛ بابایی بابایی پدر پدر پاسین دیگه پاسین .
ییبو کمی پتو را کنار زد ؛ هانی ساعت ۶ صبحه چرا بیداری آخه بچه
هانی ؛ بابایی بیا اینو باز تن کالت دالم .
ییبو چشمانش را کمی مالش داد به جان که در آرامش خواب بود نگاهی انداخت با مرور اتفاقات دیشب به سرعت به سمت در رفت تا سر و صدا را آرام کند .
هانی با تمام ذوقی که داشت به پدرش که اکنون با موهای شلخته و چهره ای خواب‌آلود که هر ۱۰ ثانیه یک بار خمیازه می‌کشید رو برو شد .
هانی خودش را به پای بلند بابایی اش چسباند آرام گفت؛ بابایی خوب خوابیدی؟
ییبو پایش را کمی جا به جا کرد غر زد؛ مگه تو میزاری بیا برو بخواب اگه کمبود خواب پیدا کنی جان میاد یقه منو میگیره میگه برا این تبلت خریدی .
هانی کمی دلخور نگاهش را گرفت ؛ من اسم دالم بابایی اسمم این نیست.
ییبو دستی به سر فرفری کودکش کشید ؛ آخه بابایی بمیره برا پسرکش که اسم داره ببینم چی میخواستی بگی اول صبحی .
هانی کمی خودش را لوس کرد از پای ییبو جدا شد چوب رختی و لباسی که به آن آویزان بود را از روی مبل برداشت ؛ بابایی این بم میاد پسلک خوبی میشم باهاش؟ بپوشمم؟

ییبو بیشتر کودکش را نوازش کرد ؛ آره بابا خیلیم ناز میشی فقط امروز قراره کجا بری ؟هانی ؛ مهد کودک دیگه ییبو؛ هنوز که برات مهد انتخاب نکردیم!هانی؛ ولی من میخوام بلم پیس دوستام بابایی ییبو اخم بین ابرو هایش را نشان داد؛ نه خیر تو اون مهد کوفتی نمیذار...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ییبو بیشتر کودکش را نوازش کرد ؛ آره بابا خیلیم ناز میشی فقط امروز قراره کجا بری ؟
هانی ؛ مهد کودک دیگه
ییبو؛ هنوز که برات مهد انتخاب نکردیم!
هانی؛ ولی من میخوام بلم پیس دوستام بابایی
ییبو اخم بین ابرو هایش را نشان داد؛ نه خیر تو اون مهد کوفتی نمیذارمت بری .
اشک در چشمان کودک جمع شد انگار که چیز ترشی خورده باشد صورتش را جمع کرد و به سمت اتاق رفت .
برای بابایی اش زیاد مسئله مهمی نبود درست بود که توانایی مالی آن ها اجازه هرکاری را به کودکشان ومیدهد اما گاهی تنبیه گاهی نه شنیدن موجب بهتر شدن تربیت کودک می‌شد.
ییبو با نگرانی به دنبالش رفت صدای ملچ ملوج کودک از پشت در هم شنیده می‌شد به آرامی و با کنجکاوی در را باز کرد و بلند فریاد زد ؛ وانگ هانی داری چیکار میکنی هانی از ترس در خودش مچاله شد .
ییبو؛ هانی به من بگو کی برات لواشک خریده .
با صدای فریاد ییبو جان هم بدون توجه به درد سرش به سمت آن ها آمد دست بروی دهانش گذاشت و هینی کشید ؛ هانی آروم باش خوب بابایی فقط ناراحته دعوات نمیکنه قشنگ برای پدر بگو کی برات خریده اینارو؟
هانی میف میف کنان به آرامی با انگشتان کوچکش گونه های پر از اشکش را پاک میکرد ؛ دیلوز تو حیاط داشتم بازی میتلدم یه آقا اومد گفت این بسته بلا منه منم خولدمش بابایی بخولمش میمیلم؟ ها میمیلم؟ و دوباره شروع به گریه کرد .
ییبو طاقت اشک های هانی را نداشت اورا بغل کرد و بروی کانتر گذاشت و با دستمال صورت کودک را که اکنون آب بینی و اشک هایش مخلوط شده بود را پاک میکرد.
بطری آب معدنی سبز رنگی که قبلا برایش خریده بود را آورد و قرص را در آن حل کرد ؛ بابایی گریه نکن عزیز دلم اینو باید تا آخر بخوری بعدم کدوم احمقی بهت گفتی میمیری .؟
هانی کمی سرش را تکان داد انگار که از ارتفاع ترسیده بود محکم بازوی ییبو را گرفت ؛ وقتی تو بیمالستان بوتیم یه دختلی گفت اگر دیلتر میومدی بیمالستان میمیلدی .
ییبو کودک را در آغوشش فشرد ؛ غلط کرده پس من اینجا چیکارم بابایی همیشه مراقب هانی عه حالا هم بیا داروتو بخور .
هانی کمی از داروی مخلوط شده با آبمیوه مورد علاقه اش را از نی مک زد . ؛ اییی بابایی بت مزه اس.
ییبو بیشتر به کودکش نگاه می‌کرد و می‌خندید اما در گوشه اتاق جان خنده ای روی لب هایش نمی آمد.
نامه موجود در جعبه لواشک را به ییبو نشان داد ییبو کودک را به آغوش جان سپرد تا با دارو کمی بیشتر بخوابد .
و شروع کرد به خواندن ؛
نامه؛
دیگه نیازی نیست یاد آوری کنم حواست باشه؟ هوم؟

my tired heart 🖤 (قلب خسته من)Where stories live. Discover now