part15

204 33 38
                                    

گفتم کسی متوجه نمیشه
.....
نگرانش نباش

......
خودم اوکی میکنم
.
......

ییبو تابی به کمرش داد و روبرویش  ایستاد؛ داری چیکار میکنی
جان؛ دارم صبحونه درست میکنم
ییبو ؛ پس باید خوشمزه باشه
سکوت
ییبو؛ خوبی؟
جان ؛ اینو من باید بپرسم
ییبو ؛ منکه پرسیدن نداره آره خوبم  ولی جان
جان؛ هوم
ییبو ؛ از خودت بگو چیکارا  میکردی چیا یادت اومده
جان؛ یادم نمیاد فقط یه چیزای کمی یادم اومده اولیش پدرم بود 
ییبو اخم ملایمی کرد
جان ادامه داد؛ بعد از اون وقتی آشپزی میکردم یادم اومد بلدم غذا بپزم . وقتی فایل های گوشی پدر و نگاه کردم عکس هانی رو دیدم اوایل پدر هیچی نمی‌گفت ولی کم‌کم خیلی چیزارو بهم گفت حتی بهم گفت یه نامزد داشتم که خیلی دوسش داشتم .
اخم ییبو بیشتر شد . ولی همچنان سکوت کرد .
جان هوفی کشید ؛ همینا بیخیال
ییبو لبخند ملایمی زد ؛ همینکه کنارمی کافیه بقیه اش مهم نیس
جان ؛ برو بچه هارو بگو بیان صبحونه
ییبو لبخندی زند ؛ چشم مامان بزرگ
همه دور میز نشستند .
کوک پیش دستی کرد ؛ جان یکم برامون بگو از این یک سال که نبودی
با چشم غره ییبو ادامه داد ؛ نه نمیخواد بگی ییبو نکش مارو
ییبو ؛ آفرین دیگه سوالای بد بد نپرس
همه  به کل کل آن دو خندیدند 
با تمام شدن صبحونه هانا به سمت ظرف ها رفت.
ته و کوک به بیمارستان رفتن و باز هم ییبو جان تنها ماندند یانگ برای اینکه هانی را خوش حال کند آن را به شهربازی برد .
ییبو بروی تاب بزرگ در حیاط امارت نشست جان هم با پتو بزرگ کرم رنگی به او اضافه شد .
جان ؛ سرما میخوری بیا بگیر
ییبو؛ زیاد سرد نیست و پتو را برروی هر دو کشید .
جان ؛ نظرت راجب ازدواج چیه ؟
ییبو چشمانش از حدقه بیرون زده بود به سرعت سرش را به سمت جان برگرداند ؛ چی؟
جان؛ ازدواج دیگه ازدواج کنیم .
ییبو ؛ جان تو حالت خوبه؟
جان ؛ آره مگه نمیگی عاشقمی؟
ییبو ؛ درش شکی داری؟
جان ؛ نه ندارم پس چرا خواستمو  رد میکنی
ییبو به من من افتاد ؛ ر رد نکردم فقط ت تعجب کردم .
جان ؛ پس موافقی ؟
ییبو " آهی سرد کشید ؛ موافقم ولی ...
جان ؛ ولی چی
ییبو ؛ واقعا میخوای با کسی که فقط چند ماه زنده اس ازدواج کنی؟
جان؛ کی گفته تو فقط چند ماه زنده ای چرا اینقدر ناامیدی !
ییبو ؛ خودم شنیدم استاد به هان گفت اگر تا چند ماهه  دیگه قلبی که بهم بخوره پیدا نشه ...
جان پیش دستی کرد و ییبو را در آغوش کشید ؛ هیشش تو قرار نیست بمیری تو باید بامن زندگی کنی .
ییبو لبخندی دندان نما زد؛ میدونم برای همین زندگی میکنم.
جان میخواست آرام از آغوشش جدا شود که با محکم گرفته شدن توسط ییبو آرام شد .
ییبو هنوز  هم متعجب بود چرا چطور چقد زود یعنی حرف های ته تاثیر داشت یا حرف های کوک جان اون آدم قبولی نبود جان یه آدم عجول نبود همیشه با صبر و حوصله همه چیز و پیش می‌برد ولی نه بازم این جانشه همونی که بخاطرش تا پای مرگ رفت همونی که جلوی چشماش تصادف کرد همونی که تمام قلبش  و بهش داده بود اما چرا احساسش یه چیز دیگه میگفت شاید شک شاید تردید خودش هم نمی‌دونست فقط از قلبش پیروی میکرد  و قلبش آرامش رو درکنار جان میخواست .
از اغوش جان بیرون آمد ؛ قدم بزنیم؟
جان؛ هوا سرده سرما میخوری
ییبو؛ میخوام قدم بزنیم
جان انگشتانش را در انگشتان بلند پسر چفت کرد  و هردو شروع به قدم زدن کردند .
هر از چند گاهی نگاهش را به پسر بزرگتر میداد و لبخندی میزد

my tired heart 🖤 (قلب خسته من)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz