part 18

179 38 57
                                    

به آرامی پلک های گیجش را از هم فاصله داد باز هم مکانی که هیچ گاه دلش نمی‌خواست در آن بماند دستی به سر گیج از دردش برد و و انگشتانش را برروی چسب نسبتا بزرگی که برروی پیشانی اش چسبانده بود کشید به آرامی لب زد ؛ من من اینجام
دست هایش را برروی میله تخت گرفت و به آرامی بلند شد هنوز هم سرش گیج میرفت اما می‌خواست بداند که فرصت دوست داشتن زندگی اش را از دست نداده به آرامی گام بر می‌داشت به ایستگاه پرستاری رسید .
پرستار با دیدنش تقریبا فریاد کشید ؛ دکتر شیائو حالتون خوبه ؟ بهوش اومدین بالاخره ؟
با گیج رفتن سرش به آرامی به دیوار تکیه داد پرستار به سمتش آمد؛  باید استراحت کنین
جان به آرامی لب زد " دکتر کیم کجاست ؟
پرستار ؛ رفتن اتاق vip3
جان ؛ لطفا صداش کنین
پرستار ؛ نمیخواین آقای وانگ رو ببینین؟
تقریبا همه بیمارستان از اولین باری که جان الم شنگه در اورژانس بپا کرده بود تا توجه بقیه به ییبو جلب شود اورا می‌شناختند
جان چشمانش درشت شد؛ آقای وانگ ؟
پرستار ؛ بله آقای وانگ ییبو
جان ؛ چی شده مگه ییبو حالش بد شده؟
پرستار ؛ بله دیشب ایشون شمارو آوردن بیمارستان و از دیشب که حالشون بد شد بستری شدن
جان محکم ایستاد و به سمت اتاق ها رفت در راه باز هم دنیا دور سرش میچرخید اما توجهی نمی‌کرد.
در کشویی اتاق را با سرعت باز کرد تقریبا همه دور تختش جمع شده بودند از ته و کوک گرفته تا هان و یانگ و پرستار ها
همه با صدای در نگاهشان  به پشت سر برگشت
ته با دیدن جان سریع به سمتش دوید ؛ نباید بلند میشدی حالت خوبه؟
جان بغض کرده نگاهش را به تخت داد به مرد رویا هایش او تمام امیدش را روی تخت میدید  تمام زندگی اش در خواب ۸ ساعته اش از جلوی چشمش  گذشته بود از زمانی که به تان قول داده بود بمیرد تا ییبو آسیب نبیند تا زمانیکه با هه سو چنگ به قلب خورد شده پسرک می‌زد همه چیز را می‌دانست دیگر می‌دانست آن قلب بی قرار چیزی جز دلتنگی برای معشوق نیست پس گذاشت تا اشک هایش مهمان صورت ماهش شود با اشاره  دست یانگ همه به بیرون رفتند ییبو فقط برای زندگی یک نفر را می‌خواست آن هم ماهش بود کنارش نشست به صورت همچون ماهش خیره شد که بی رنگ تر از قبل از زیر هزاران دستگاه هم هنوز زیبا به نظر می‌رسید نگاهش به دستگاه ها افتاد که با ریتم کند قلب همه وجودش حرکت می‌کردند دستش را برروی قفسه سینه اش گذاشت ؛ من اومدم ییبو ییبوی من چشماتو باز میکنی ؟
هم دردت هم درمونت اینجاست
هق هقی کرد ؛ جان جانت اومده ییبو تو حق نداری نه  حق نداری بری
تو گفتی تحمل میکنی ییبو گفتی تا قلب پیدا بشه بخاطر من نفس میکشی
محکم فریاد کشید ؛ ییبوی من من و ببخش من من من بازم باعث دردت شدم
دست پسرک را آرام برروی گونه اش گذاشت ؛ چرا اینقدر سردی مهتاب من ییبوی من اگر چیزیت بشه جواب هانی رو چی بدم جواب قلب داغون خودمو چی بدم
ییبو ی من نگاهم کن چشماتو باز کن غلط کردم منو ببخش میدونم لایق بخشش نیستم ولی خواهش میکنم  نه نه اصلا نمیخواد منو ببخشی
ییبو فقط منو صدا کن فقط همین میخوام صداتو بشنوم  زیبای من هوم؟
دستش را به چشمان خیسش تکیه میداد  ؛ زیر لب صدایش می‌کرد.
هان به آرامی در را کنار زد ؛ دستش را برروی شانه جان گذاشت ؛ بالای سرش گریه نکن بهش امید بده هیجان براش خوب نیست 
خودتم پاشو  باید استراحت کنی
جان به آرامی لب زد ؛ چارتش کجاست ؟
هان آرام نگاهی کرد ؛ میگم بیارن الان
جان چارت را در دست گرفت مشغول چک کردن شد چشمانش می‌بارید اما نایی برای کنار زدن چشمانش نداشت کمی سرش گیج رفت  هان دستش را محکم گرفت؛ جان خواهش میکنم تو دیگه آروم باش
جان سری تکان داد ؛ سطح هوشیاریش  روی چنده؟
هان انژوکت را تنظيم کرد؛ حدودا ۵ ولی انگار دلش نمیخواد بیدار بشه
جان بوسه ای به پیشانی پسرک نشاند ؛ میدونم خسته اس زیادی تحمل کرده

my tired heart 🖤 (قلب خسته من)Where stories live. Discover now