part7

206 45 21
                                    

ییبو در کنار کودک بخواب رفته بود جان که نمی‌خواست پسرک دوباره گردن درد بگیرد آرام اورا تکان میداد ؛ ییبو ییبو بیا اینجا بخواب
ییبو چشمان خمارش را آرام باز کرد هومی گفت و به سمت تخت مهمانی که جان از پرسنل درخواست کرده بود رفت.
جان میخواست برروی کاناپه بخوابد که ییبو دستش را گرفت و آن را کشید؛ بیا پیشم بخواب نرو اونجا .
جان از خدا خواسته کنار پسرک دراز کشید تخت برای هر دو آن ها تقریبا اندازه بود نه کوچک و نه خیلی بزرگ . جان دستانش را در مو های ییبو فرو میکرد و پیشانی اش را میبوسید .
ییبو دست جان را آرام میفشرد  و زیر لب گفت؛ جان بخواب مگه فردا عمل نداری؟
جان ؛ چرا دارم
ییبو؛ پس بخواب
جان ؛ ولی میخوام نگات کنم.
ییبو؛ جان من هنوز نبخشیدمتا
جان؛ چیکار کنم ببخشی
ییبو ؛ نمیدونم ولی به مرور میبخشمت ولی الان نه .
جان میدونی اگر هانی چیزیش میشد هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم  که اصرار کردم براش تبلت بخریم.
جان؛ خوب میدونی همش تقصیر من بود من یه دکتر احمقم که میدونم بچم نباید استرس بهش وارد بشه ولی این بلا و سرش آوردم.
ییبو آرنج دستش را عصا کرد تا چشمان مرواریدی زندگی اش را ببیند؛ درسته ولی دیگه فراموشش کن
ییبو؛ جان!
جان؛ جانم
ییبو؛ چرا کانتل و در نیاوردی  هانی خیلی اذیته من نگا کردم بینی ش هم زخم شده .
جان؛ اینو میگم ولی نگران نشو . هنوز تنفسش نرمال نشده.
ییبو؛ یعنی چی بچم خوب بود که باهم حرف میزدیم.
جان؛ آره خیلی بهتره ولی هنوز قندش پایینه  اکسیژن خونش هم کمه باید بیاد بالا تر .
ییبو با شنیدن حرف های جان هر لحظه بیشتر هراسان میشد ؛ الان بچم هنوز خوب نشده؟
جان ؛ آروم باشه خوب میشه هانی حالش خوبه ولی  نرمال تر باید بشه چون هنوز بچه اس .
آن ها هیچ کدام نمیدانستند  که عشقشان از کجا شکل گرفت . از کنار دریا؟ از زمانی که جان پزشک و هم خانه ییبو شد؟ از زمانیکه یک امید دیگر وارد زندگی آن ها شد؟ هیچ کدام مسیر سرنوشت را درک نمی‌کردند شاید همین یک سال و اندی کافی بود که ییبو دلیلی برای تپش  قلبش پیدا کند شاید فقط همین دلیل را میخواست تا زنده بماند بایستد در برابر تمام سختی هایی که می‌کشد اما چه کسی از آینده خبر دارد ؟ شاید همه شاید ها روزی از بین بروند.
همه چیز عادی بود همه چیز قشنگ هم زندگی سه نفرشان  هم نفر چهارمی که بر سر تبلت هرروز با شکوفه شان بحث و دعوا میکرد . اما همه شیرینی زندگیست! از زندگی چیز دیگری هم می‌توان انتظار داشت جز خوشبختی؟

.
.جکسون در حالی که پرونده هارو به هم میزد رو به ییبو کرد ؛ نیست که نیست فلش و نیست.
ییبو عرق روی گردنش را با دستمال پاک کرد ؛ اگر میخوای همینجا سکته کنم بگو گمش کردی.
جکسون؛ گمش نکردم گذاشتمش رو میزت ولی نیستش.
ییبو؛ آخ الان جک الان وقتشه؟ برو دوربین هارو چک کن تا ببینم  طرح اولیه رو ندارم  به تیم طراحی بگو بیاد اتاقم سریع.
جک؛ باشه .
ییبو و گروه طراحان تا ۵ دقیقه مانده به مراسم رونمایی هنوز دنبال کد های نوشته شده قبل میگشتند.
جک هیچ چیز مشکوکی را در دوربین ها ندیده بود همه به دنبال مقصر بودند.
مراسم بزرگترین رونمایی اپلیکیشن طراحی موبایل کمپانی وانگ به همین فلش بستگی داشت .
ییبو پنجمین قرص را در سه ساعت خورده بود تا مبادا درد قلبش اجازه کار را از او بگیرد .
جکسون در حال عبور از کنار میز منشی بود که توجهش به پستچی جلب شد.
پستچی؛ برای آقای وانگ ییبو .
جک ؛ بدین من بهشون میدم .
پستچی ؛ گفتن باید به خودشون تحویل بدیم.
جک ؛ باشه بیا
جکسون وارد اتاق ییبو شد که اکنون پشت مانیتور بزرگ سفید رنگ برند اپل در حال طراحی کد ها بود هر لحظه بیشتر عرق سرد برروی بدنش می‌نشست.
جک بازوی ییبو را گرفت؛ تو حالت خوبه؟ چرا اینقدر عرق کردی.
ییبو؛ با صدای که به زور شنیده می‌شد؛  خوبم این کیه؟
جک ؛ بسته آورده میگه فقط باید به خودت تحویلش بده .
ییبو دستش را کشید و جعبه را از مرد گرفت امضا کرد مرد هم تعظیم کوتاهی کرد و به سمت درب خروجی رفت‌.
جک با تمام کنجکاوی از بی حالی ییبو سو استفاده کرد و در جعبه را باز کرد ییبو بعد از دیدن جعبه تمام تنش به لرزه در آمد .
درحالی که میلرزید جعبه را از جکسون گرفت و نامه خونی را از آن در آورد .
نامه؛ 
خوب بود نه؟ از این به بعد قراره تا دقیقه نود حرص بخوری
●$●
ییبو دیگر طاقت دیدن خون ها را نداشت فلش را برداشت با دستمال تمیز کرد هر لحظه نفس نفس زدنش جک را بیشتر هراسان میکرد . جک تلفن را برداشت و بدون توجه به صدای ییبو که میگفت جان را خبر نکند . با آن تماس گرفت.
در آن سو جان در کنار  هانی  که تازه مرخص شده بود در خانه مانده بود تا از حال کودک مطمئن شود .
با صدای تلفن پتو را برروی کودک کشید از اتاق بیرون رفت .
جان؛ بله جک.
جک؛ ییبو حالش خوب نیست .
جان؛ یعنی چی  کجایین؟ شرکتتین؟
جک ؛ آره فقط زود بیا .
جان؛ اسپری ش تو کیفشه دو بار براش بزن تا بیام.
جک ییبو یی که دیگر نایی برای حرف زدن نداشت از روی صندلی بلند کرد و برروی کاناپه دراز کرد پاهایش را بالا آورد تا مبادا گرفتگی دریچه قلبش مانع خون رسانی به مغز شود. هراسان اسپری را دوبار در دهان نیمه بازش اسپری کرد.
جان نمی‌دانست چطور رانندگی می‌کند از انواع راه میانبر استفاده کرده بود تا سریع برسد ولی باز هم دیر بود .
جان سراسیمه وارد شرکت شد .
و بدون توجه به منشی ها وارد اتاق شد .
جان با دیدن ییبویی  که رنگ به رخساره نداشت و هر لحظه خس خس سینه اش بیشتر می‌شد پاهایش سست شد .
گوشی پزشکی را در آورد و شروع کردبه معاینه پسرک .

my tired heart 🖤 (قلب خسته من)Where stories live. Discover now