ییبو درحالی که تمام دقتش بروی محاسبات پی دی اف های درون لپ تابش بود بدون توجه به ۴ ساعتی که بی وقفه کار کرده بود سرش را به پشتی صندلی تکیه داد تا خستگی مداوم کار کردنش را با دمنوش نعنایی که جکسون برایش دم کرده بود را از بین ببرد که به یاد دکتر جان افتاد پس عدد ۴ را لمس کرد وگفت ؛ جکسون یه زنگ بزن به دکتر شیائو وصلش کن اتاقم و از پشت شیشه های اتاقش که در ۷۰ امین طبقه شرکت داشت به آسمان خراش های مقابلش خیره شد و آهی کشید که تلفن زنگ خورد .
ماگ دمنوش را روی عسلی کنار پنجره گذاشت و به سمت تلفن رفت که زیباترین و سرحال ترین صدای ممکن را از پشت تلفن شنید .
جان؛ الو ییبو ؟ اونجایی؟
ییبو ؛ بله آقای دکتر خوب هستین ؟ میخواستم برای عصر دعوتتون کنم شرکت تا در باره چندتا مسئله از قراردادمون صحبت کنیم.
جان؛ باشه مشکلی نیست پس ساعت ۷ میبینمتون
پسرک که حالا نمیدانست این تپش قلب عجیبش بخاطر بیماریست یا شنیدن صدای فرد پشت تلفن نفس عمیقی کشید تا عطر گل های ارکیده درون اتاقش به قلبش احساس آرامش بدهد. در حالی که نفس عمیق میکشید جکسون با سرعت در را باز کرد و وارد شد .
ییبو؛ ای خراب شده در داره در بزن خبرت و نفس عمیقی که کشید باعث ترس جکسون شد.
جک؛ ببخشید فقط کارت داشتم؟ خوبی؟ چرا نفس عمیق میکشی؟ مگه درد داری؟ قرصتو خوردی؟
ییبو" بابا یواش جک آره خوبم توی مقاله ای که خوندم گفته بود عطر گل ها خیلی برای تصفیه هوای بدن خوبه
جک؛ آخ آخ لوس فردا میگم بیان ای گلدون و بندازن بیرون چندش از ای مقاله ها نخونی ها شبیه مامانم میشی که همش با چای نبات دنبالمه اه
ییبو که حالا لبخندی به لب داشت گفت؛ برو بزار تا هفت که دکتر میاد بخوابم این پی دی افم زدم رو فلش ببرش برای کنفرانس پس فردا حواست باشه دست هیچ کس غیر از خودت نباشه
جک؛ باشه اینارو دیگه خودم خوب میدونم رمزش همون همیشگیه؟
ییبو؛ هوم
جک؛ پس یکم استراحت کن زیر چشمات سیاه شده منم برم کارای کنفرانس و اوکی کنم و درحالی که پرده های بیرون میکشید گفت استراحت کن
ییبو در حالی که بالشت کوچکش را در بغل گرفته بود گفت مگه نمیدونی من رو تاریکی حساسم نکش پرده هارو بزار روشن باشه
جکسون دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و با لبخند گفت ؛ سوری پس من رفتم.
در آن طرف شهر در بیمارستان ملی پکن جان سر از پا نمیشناخت حالا میتوانست ییبو را ببیند و قلب پسرک ۲۳ ساله اش دلیلی برای دیدار دوباره شان شده بود هرچند ییبو وجود آن را هیچگاه درک نکرد اما جان افرادی را که نجات میداد به خوبی میشناخت ..
.
.
.
گذری در گذشته" ۴ سال قبل ؛
هان در حالی که شلوارک و رکابی جان را به او میداد گفت؛ یه امروز و بیا از حال بیمارا خبر نگیر جان بعد از ۱۰ سال اومدیم مرخصی یکم خوش باشیم لذت ببر از آفتاب قشنگ کنار دریا
جان در حالی که نسبت به غر زدن های هان اخم کرده بود تبلت حاوی اطلاعات بیماران را چک میکرد تا دارو های مورد نیاز آن هارا تجویز کند. گفت؛ باشه بزار کارمو تموم کنم فقط هان خواهش میکنم یه امروز مرگ من غر نزن.
هان؛ خوب سرتو از تو اون کوفتی درار ۳ روز با بدبختی مرخصی گرفتیم بیخیال دیگه بیا بریم خوش بگذرونیم وتبلت را از جان گرفت و به گوشه ای پرت کرد و لباس پوشیده از هتل بیرون رفت.
و این درحالی بود که جان با تمام سرعت لباسش را پوشیده بود و به دنبال هان میدوید.
جان؛ چقدر نیاز داشتم به این هوای آزاد خدایا چقدر خوبه
هان؛ تازه فهمیدی هی میچپی تو اون اتاق زهرماریت فقط مقاله میخونی تحلیلی میکنی و دنبال بیمارا میدوی میدونی از بعد از دوران دانشجویی مون این اولین باره اومدیم بیرون پس لذت ببر .
جان که حالا کلاه حصیری مورد علاقه اش را روی صورتش گذاشته بود و در کنار هان روی شن های ساحل دراز کشیده بود تا آفتاب بگیرد به صدای موسیقی که در چند متری آن ها بود گوش میداد .
ییبو و جکسون و دیگر دوستان جوان تر آن ها به همراه هم دانشگاهی هایشان به این سفر آمده بودند تا شاید خستگی کد نویسی ها و طراحی های بیشمارشان را بعد آب تنی از بین ببرند صدای خنده های آن جوانان دل هر دختری که نه هر پسری را هم میلرزاند .
VOCÊ ESTÁ LENDO
my tired heart 🖤 (قلب خسته من)
Fanficقلب ها راه خود را پیدا میکنند حتی اگر توان تپش نداشته باشند . . کاپل ؛yizhan❤ vkook ژانر؛ پزشکی .جنایی هیجان انگیز رمانتیک تا کمی انگست