••18••END••

1.1K 193 59
                                    

~Writer(last part)~

با برخورد نفسای گرمی به صورتش از خواب بیدار شد.اولین چیزی که با باز کردن چشماش دید صورت مینهو بود که باعث شد لبخند روی لباش بشینه.
بینیشو به بینی مینهو چسبوند و با لبخند چشماشو بست.
آرامشی که از وجود مینهو به بدنش تزریق میشد قابل توصیف نبود.
حس میکرد هر لحظه ممکنه از شدت عشق مینهو به ذره های هوا تبدیل شه. صورتش و نزدیکتر کرد و به خودش اجازه داد لطافت گونه ی مینهو رو با پوست نرم خودش احساس کنه.

مینهو با حس کشیده شدن چیز نرمی به لپش چشماشو نیمه باز کرد و وقتی دید دوست پسرش به کیوت ترین حالت ممکن صورتش و به صورت خودش میکشه ، لبخند گنده ای روی صورتش نقش بست.
جیسونگ با فهمیدن بیدار شدن مینهو صورتش و عقب کشید و با لبخند خجالتی دستشو روی گونه ی پسر بزرگتر قرار داد.

_صبح بخیر چاگی~

مینهو قبل از اینکه با زمزمه جوابش و بده کف دستش و بوسید.

+صبح بخیر بیبی~

با لقبی که مینهو بهش داده بود ذوق کرد و بوس محکم و صدا داری روی صورت پسر گذاشت‌ و از جاش بلند شد. به سمت دستشویی رفت و قبل از اینکه در و ببنده مینهو رو مخاطب قرار داد:" پاشو بریم صبونه بخوریممم".

مینهو نشست. کش و قوسی به بدنش داد و با لبخند روی لبش نفس عمیق کشید.

_روزی که اینجوری شروع بشه بهترینه!~
.
.
.
مثل همیشه همه سر صبحونه مشغول کار خودشون بودن. با این تفاوت که همه شون لبخند از روی صورتشون پاک نمیشد و چند لحظه یه بار با پارتنرشون لاس میزدن.
این بین چانگبین و جونگین بودن که با هر حرکت کاپلانه ی اون شیش نفر حالت چندشی به صورتشون میدادن و با خنده اعتراض میکردن.
هر چند جفتشون از ته قلب خوشحال بودن که اعضا انقدر روحیه دارن و خوشحالن.

هر هشت نفر میدونستن که قرار نیست هیچی براشون آسون تموم بشه.
کسی چه میدونست؟ ممکنه یکی از روابطشون باخبر بشه و ضرر بزرگی به گروه وارد شه-
ممکنه دعواهای کوچیک و بزرگ یا حتی ناراحتی ای بینشون اتفاق بیفته-
قراره با خیلی چیزا سر و کله بزنن-
با خیلی موانع مواجه شن و باهاش مقابله کنن-
ولی عشقشون به اندازه ی کافی عمیق هست که از پس همه چی بر بیان.....پیوند بینشون به قدری محکم هست که در کنار تمام سختی ها بتونن لبخند و شادی رو به هم هدیه کنن-

خیلی ها به این باور دارن که عشق تاریخ انقضا داره!
ولی شاید این برای همه صدق نمیکنه.!
و روزی میرسه که اون هشت پسر.، این و ثابت میکنن~~
°



های های~

خب...
پارت اخر:]

ممنونم که با همه ی بی تجربگیم تا اینجا همراهم بودین-
ممنون از همه ی اونایی که با کامنتاتون قلبمو گرم کردید و کسایی که با ووتاتون بهم اشتیاق دادین♥︎

و حتی ممنون از سایلنت ریدرایی که خوندین با اینکه نمیشناسمتون ولی برام با ارزشید♥︎
.
.
نمیدونم بوک دیگه ای شروع کنم یا نه ولی بهرحال خوشحال میشم اگه بیشتر باهاتون اشنا بشم^^

و مثل همیشه:

امیدوارم دوسش داشته باشید^~^

لاو یو آل~♥︎







 ❦ D̶̶e̶̶p̶̶t̶̶h̶ ̶O̶̶f̶ ̶L̶̶o̶̶v̶̶e̶ ❦Where stories live. Discover now