••16••

1K 198 118
                                    

~Writer~

_چ-چی؟!

+واضح نبود؟ گفتم دوستت دارم هان جیسونگ!

داشت خواب میدید؟
مینهو دوسش داشت؟
اشک تو چشماش جمع شد..
خوشحال بود-
به قدری خوشحال بود که حس میکرد اگه قابلیتشو داشت میتونست انقدر به بالا پرواز کنه که از محدوده ی ابرا بگذره~

مینهو اروم جیسونگ و از خودش فاصله داد و این بار رو به روش نشست. دستشو روی گونه ی پسرکش گذاشت و پوست لطیفش و نوازشش کرد. جیسونگ چشماشو بست..، سرشو کج کرد و گونه شو به کف دست مینهو فشار داد..

_منم دوستت دارم لی مینهو~

مینهو لبخند بزرگی زد و با نزدیک کردن صورتشون به هم بوسه ای روی پیشونیش گذاشت..
جیسونگ هنوزم فکر میکرد داره خواب میبینه.

_اگه چشمامو باز کنم و همه ی اینا یه رویای شیرین باشن چی؟ اگه بیدار شم و تو دوسم نداشته باشی چی؟

مینهو دست دیگشو هم طرف دیگه ی صورت سنجابش گذاشت و بوسه ی ملایم و قشنگی روی لباش کاشت-
جیسونگ سریع چشماشو باز کرد و با تعجب به مینهو نگاه کرد..

+چشماتو باز کردی- و من هنوزم خیلی دوستت دارم هان جیسونگ! نه...میتونم بگم عاشقت شدم- جوری که حتی میتونم بخاطرت چشم رو همه ی تلاشام برای رسیدن به این موقعیت ببندم تا دستامو برای گرفتن دستات به سمتت دراز کنم-
تو حاضری دستامو بگیری؟ نه فقط برای چند لحظه! میتونی دستامو تا موقعی که هیچکس نتونه جلومون وایسته محکم بگیری؟

اشکای شوق جیسونگ روی گونه هاش میلغزیدن و اونارو مرطوب میکردن... اون مینهو بود که این حرفارو میزد؟
سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد و لبخند زد که با اشکای روی گونه ش تضاد قشنگی پیدا میکردن..

دستاشو دور گردن مینهو حلقه کرد و حالا این جیسونگ بود که لباشو به لبای پسر دیگه میرسوند..

چشماشون و بسته بودن و از گرمای لبای همدیگه آرامش میگرفتن-
بعد از دو دقیقه اروم از هم جدا شدن ولی هنوز لباشون مماس همدیگه بودن...
_دوستت دارم-

مینهو لبخند زد:"منم دوستت دارم"
.
.
.
همه ی اعضا روی کاناپه نشسته بودن و منتظر به دو عضو سر پا نگاه میکردن ولی انگار اون دو نفر قصد حرف زدن نداشتن-

جونگین کلافه سرشو رو شونه ی سونگمین گذاشت:"میشه بگین چرا مجبورمون کردین اینجا جمع شیم؟"

اون دو نفر به هم نگاه کردن و با چشماشون به هم اشاره میکردن تا طرف مقابل زودتر خبر و به بقیه بگه. ولی انگار هیچکدوم هنوز آمادگی نداشتن تا رابطشون و با اعضا در میون بزارن..

چانگبین صداشو رو سرش انداخت:" یااا وقتی نمیخواین یه کلمه هم حرف بزنین چرا من و از وسط گیم بلند ‌کردین که بیام اینجاا!!"

 ❦ D̶̶e̶̶p̶̶t̶̶h̶ ̶O̶̶f̶ ̶L̶̶o̶̶v̶̶e̶ ❦Donde viven las historias. Descúbrelo ahora