~Writer~
×خوب پیاده شو لیکسی
فلیکس با ذوق از ماشین پیاده شد و به شهربازی رو به روش نگاه کرد.
×وای وای چانی خیلی خوشحالم مرسیی
چان به کیوتی دونسنگش لبخندی زد که باعث شد چال گوشه ی لبش خودشو نشون بده
فلیکس و مثل برادرش لوکاس دوست داشت ، اون بهش حس خونه رو میداد و خوشحال بود که تونسته خوشحالش کنه و لبخند درخشانش و ببینه~رفت جلوتر و با گرفتن دست فلیکس باهم به داخل شهربازی رفتن.
×خوب لیکس بگو کدوم وسیله هارو دوست داری سوار شی برم بلیط بگیرم.
فلیکس با چشمای درخشانش به وسیله ها نگاه کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن چندتا وسیله رو به چان نشون داد.
چان سرشو به معنای فهمیدن تکون داد و با گفتن چند لحظه همینجا بمون به سمت بوفه ی بلیط فروشی (اسمشون و میدونین؟ °^° ) رفت.
بعد از گرفتن بلیطا به سمت جایی که فلیکس بود نگا کرد و با مطمئن شدن ازینکه حواسش بهش نیست گوشیشو دراورد
/پنج دقیقه دیگه میارمش کنار چرخ و فلک...
با فرستادن پیامش به طرف فلیکس رفت:" میخوای قبل اینکه شروع کنیم یچیزی بخوریم؟"
×ارهه چی بخوریم؟ پشمک خوبه؟ دلم پشمک میخواد
×پس پیش به سوی پشمک؟
×لتس گوو
.
.
به فلیکس نگاه کرد که داشت اخرای پشمک آبیشو میخورد:" میخوای اول بریم چرخ و فلک سوار شیم؟"فلیکس سرشو تکون داد و بعد از انداختن چوب پشمکش داخل سطل اشغال بازوی چان و گرفت:"بریمم"
چان نیشخند زد و دو تایی به سمت چرخ و فلک رفتن که یدفعه چان وایستاد
فلیکس کنجکاو بهش نگاه کرد:"چیشد؟"چان برگشت سمتش و با لبخند آرامش بخش همیشگیش دست فلیکس و گرفتن:"میخوام یچیزی بهت بگم"
فلکیس منتظر بهش نگاه کرد
×راستش چند وقت پیش دیدم که توی اتاقت داری تنهایی گریه میکنی و حدس اینکه دلیلش چیبود سخت نبود..
فلیکس لبخند تلخی زد و سرشو انداخت پایین:"فقط بعضی وقتا دلتنگیم غیر قابل کنترل میشه"
چان دستشو گذاشت زیر چونشو سرشو اورد بالا:" هی هی نگفتم که ناراحت شی...اینو گفتم که بدونی واسه خوشحالی کسی که باعث شد بتونم گروه و سرپا نگه دارم و تسلیم نشم هر کاری میکنم"
فلیکس با لبخند و چشمای تشکر آمیز نگاهش کرد:" خوشحالم که هستی چانی"
چان لبخند زد و دو تا دستش و روی شونه ی فلیکس گذاشت:" حالا ازت میخوام به پشت سرت نگاه کنی"
فلیکس سردرگم و کنجکاو برگشت و با چیزی که دید خشکش زد...
×م..مامان؟ بابا!!
با شگفتی به چان نگاه کرد که چان پلک محکمی برای اطمینان دادن بهش زد...
اشکاش مثل مرواریدهای شیشه ای از ذوق و خوشحالی روی گونه هاش سر میخوردن
با قدمای بلند دویید و خودشو توی آغوش خانوادش حبس کرد
خانواده ای که چندین ماه بود ندیده بودشون...با حس دست پدرش روی موهاش گریه ش شدت گرفت و صدای هق هقاش توی فضا پیچید... و این چان بود که با لبخند به دونسنگش نگاه میکرد و هرچند که خودشم دلش برای خانوادش تنگ شده بود ، ولی برای تنها کسی که بوی خونه رو میداد خوشحالی میکرد..
.
.
.سونگمین با هول دادن چانگبین جاشو گرفت و از لای در داخل اتاق و نگاه کرد که جیسونگ و مینهو درحالی که به هم چسبیده بودن داشتن از گوشی مینهو چیزی میدیدن.
×پس چرا هیچ حرکتی نمیزنن حوصلم سر رفت
آی ان سرشو به معنای موافقت تکون داد:" منم..،بینی هیونگ مطمئنی چیزی بینشونه؟ شاید اشتباه میکنی و دوباره توهمات توی ذهنت و باور کردی؟!"
چانگبین چشم غره ای به مکنه رفت:"هی من ازت بزرگترم بهم احترام بزار!"
سونگمین پوف کشید:" بیاین از پشت در اتاق بریم یکی میاد میبینه مثل هیزای احمق داریم یواشکی داخل و دید میزنیم"
با این حرف سه تاشون ناامید از اینکه چیزی دستگیرشون نشده به سمت پذیرایی رفتن تا ادامه ی فیلمشون و ببینن.
°
•
•
•امیدوارم دوسش داشته باشین^~^
لاو یو آل~♥︎
CITEȘTI
❦ D̶̶e̶̶p̶̶t̶̶h̶ ̶O̶̶f̶ ̶L̶̶o̶̶v̶̶e̶ ❦
Fanfiction-فک کنم کاملا عاشقش شدم... ×عاشق کی؟! با تعجب و کمی ترس به جایی که صدا ازش شنیده شد برگشت: -کی اومدی؟؟ Main Couple•• MINSUNG ~ Other Couples•• HYUNLIX ~ CHANMIN ~ Genre•• Fluff ~ Real life ~ Romance ~ Smut~