••6••

882 195 13
                                    

~Writer~

×خوب پیاده شو لیکسی

فلیکس با ذوق از ماشین پیاده شد و به شهربازی رو به روش نگاه کرد.

×وای وای چانی خیلی خوشحالم مرسیی

چان به کیوتی دونسنگش لبخندی زد که باعث شد چال گوشه ی لبش خودشو نشون بده
فلیکس و مثل برادرش لوکاس دوست داشت ، اون بهش حس خونه رو میداد و خوشحال بود که تونسته خوشحالش کنه و لبخند درخشانش و ببینه~

رفت جلوتر و با گرفتن دست فلیکس باهم به داخل شهربازی رفتن.

×خوب لیکس بگو کدوم وسیله هارو دوست داری سوار شی برم بلیط بگیرم.

فلیکس با چشمای درخشانش به وسیله ها نگاه کرد و بعد  از چند ثانیه فکر کردن چندتا وسیله رو به چان نشون داد.

چان سرشو به معنای فهمیدن تکون داد و با گفتن چند لحظه همینجا بمون به سمت بوفه ی بلیط فروشی (اسمشون و میدونین؟ °^° ) رفت.

بعد از گرفتن بلیطا به سمت جایی که فلیکس بود نگا کرد و با مطمئن شدن ازینکه حواسش بهش نیست گوشیشو دراورد

/پنج دقیقه دیگه میارمش کنار چرخ و فلک...

با فرستادن پیامش به طرف فلیکس رفت:" میخوای قبل اینکه شروع کنیم یچیزی بخوریم؟"

×ارهه چی بخوریم؟ پشمک خوبه؟ دلم پشمک میخواد

×پس پیش به سوی پشمک؟

×لتس گوو
.
.
به فلیکس نگاه کرد که داشت اخرای پشمک آبیشو میخورد:" میخوای اول بریم چرخ و فلک سوار شیم؟"

فلیکس سرشو تکون داد و بعد از انداختن چوب پشمکش داخل سطل اشغال بازوی چان و گرفت:"بریمم"

چان نیشخند زد و دو تایی به سمت چرخ و فلک رفتن که یدفعه چان وایستاد
فلیکس کنجکاو بهش نگاه کرد:"چیشد؟"

چان برگشت سمتش و با لبخند آرامش بخش همیشگیش دست فلیکس و گرفتن:"میخوام یچیزی بهت بگم"

فلکیس منتظر بهش نگاه کرد

×راستش چند وقت پیش دیدم که توی اتاقت داری تنهایی گریه میکنی و حدس اینکه دلیلش چیبود سخت نبود..

فلیکس لبخند تلخی زد و سرشو انداخت پایین:"فقط بعضی وقتا دلتنگیم غیر قابل کنترل میشه"

چان دستشو گذاشت زیر چونشو سرشو اورد بالا:" هی هی نگفتم که ناراحت شی...اینو گفتم که بدونی واسه خوشحالی کسی که باعث شد بتونم گروه و سرپا نگه دارم و تسلیم نشم هر کاری میکنم"

فلیکس با لبخند و چشمای تشکر آمیز نگاهش کرد:" خوشحالم که هستی چانی"

چان لبخند زد و دو تا دستش و روی شونه ی فلیکس گذاشت:" حالا ازت میخوام به پشت سرت نگاه کنی"

فلیکس سردرگم و کنجکاو برگشت و با چیزی که دید خشکش زد...

×م..مامان؟ بابا!!

با شگفتی به چان نگاه کرد که چان پلک محکمی برای اطمینان دادن بهش زد...

اشکاش مثل مرواریدهای شیشه ای از ذوق و خوشحالی روی گونه هاش سر میخوردن
با قدمای بلند دویید و خودشو توی آغوش خانوادش حبس کرد
خانواده ای که چندین ماه بود ندیده بودشون...

با حس دست پدرش روی موهاش گریه ش شدت گرفت و صدای هق هقاش توی فضا پیچید‌... و این چان بود که با لبخند به دونسنگش نگاه میکرد و هرچند که خودشم دلش برای خانوادش تنگ شده بود ، ولی برای تنها کسی که بوی خونه رو میداد خوشحالی میکرد..
.
.
‌.

سونگمین با هول دادن چانگبین جاشو گرفت و از لای در داخل اتاق و نگاه کرد که جیسونگ و مینهو درحالی که به هم چسبیده بودن داشتن از گوشی مینهو چیزی میدیدن.

×پس چرا هیچ حرکتی نمیزنن حوصلم سر رفت

آی ان سرشو به معنای موافقت تکون داد:" منم..،بینی هیونگ مطمئنی چیزی بینشونه؟ شاید اشتباه میکنی و دوباره توهمات توی ذهنت و باور کردی؟!"

چانگبین چشم غره ای به مکنه رفت:"هی من ازت بزرگترم بهم احترام بزار!"

سونگمین پوف کشید:" بیاین از پشت در اتاق بریم یکی میاد میبینه مثل هیزای احمق داریم یواشکی داخل و دید میزنیم"

با این حرف سه تاشون ناامید از اینکه چیزی دستگیرشون نشده به سمت پذیرایی رفتن تا ادامه ی فیلمشون و ببینن.
°


امیدوارم دوسش داشته باشین^~^

لاو یو آل~♥︎

 ❦ D̶̶e̶̶p̶̶t̶̶h̶ ̶O̶̶f̶ ̶L̶̶o̶̶v̶̶e̶ ❦Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum