••3••

1K 235 29
                                    

~Jisung~

با حس حرکت یه نفر توی اتاق چشامو باز کردم...با دیدن اینکه مینهو داره باعجله لباس میپوشه اخم ریزی به پیشونیم دادم.

_صب بخیر هیونگ کجا داری میری؟چرا انقدر عجله داری؟

با شنیدن صدام به سمتم برگشت و با صدایی که محبت بهش آمیخته بود منو مخاطب قرار داد: "اوه..جیسونگی صبح بخیر~! کمپانی بهم گفته باید به یه قراری برم که نمیدونم با کیه یا برای چیه..فقط گفت عجله کنم و همین الانشم دیر شده"

_اهان...صبحونه خوردی هیونگ؟

+نه وقت نکردم بخورم وقتی برگشتم میخورم

_پس اومدی بیا باهم بریم غذا بخوریم^^

+باشه هانی~ بای بای~

با گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت..چرا کمپانی به لینو هیونگ باید همچین چیزی و بگه؟
.
.
.
.
~Writer~

با پیچیدن دردی توی بدنش آخ ریزی گفت و پاهاشو تو شکمش جمع کرد...

×لیکسی نمیخوای بلند شی؟

با شنیدن صداش چشماشو باز کرد و با نگاه مهربونش روبه رو شد..لبخند درخشانی به کسی که بیدارش کرده بود زد:"های~ ساعت چنده؟"

لبخندی زد و دستی روی سر فلیکس کشید و درحالیکه با مهربونی نوازشش میکرد جوابش و داد:" ساعت ده صبحه و باید قبل رفتن به تمرین صبحونه بخوریم"

×مرسی بیدارم کردی الان میام^^

سری تکون داد و با گفتن منتظرتم از اتاق خارج شد.

فلیکس با یاداوری لحن مهربونش موقع بیدار کردنش لبخند ذوق زده ای کرد...همیشه ازینکه اون و پیدا کرده و احساس تنهایی نمیکنه خوشحال بود . با یاداوری اینکه بهش گفت منتظرشه از جاش بلند شد تا بعد روتین صبحگاهیش بهش برای صبحونه خوردن ملحق شه...
.
‌.
.
.
~Lino~

با عصبانیت چاپستیک و روی میز کوبیدم و از جام بلند شدم که باعث شد صندلی صدای بدی بده و سر چند نفر به سمت میز ما برگرده.. به سمت اون دو نفر برگشتم و با لحن محکمی جواب حرف اخرشون و دادم:

+ملاقات خوبی بود کار من اینجا تموم شده!

-لی مینهو!!

بدون توجه به لحن تهدید امیزی که باهاش صدام کرد گوشیمو از روی میز برداشتم و از رستوران خارج شدم.
دستمو برای یه تاکسی بالا گرفتم و سوار یکیشون شدم...کراباتم که حس خفگی بهم القا میکرد دور گردنم شل کردم و موهامو بهم ریختم.

باورم نمیشه یه همچین انتظاری ازم داره درحالی که این جریان حتی کوچکترین سودی برام نداره!

_همینجا پیاده میشم.

کرایه رو پرداخت کردم.... بعد از اینکه رمز درو زدم با سه جفت چشم کنجکاو و نگران رو به‌ رو شدم. حدس میزنم وضعیت ظاهریمم زیاد خوب نباشه..
سلام کوچیکی زمزمه کردم و به سمت اتاق پا تند کردم .

کراواتم و محکم از گردنم کشیدم و بعد از دراوردن کتم دکمه های پیراهنم و عجولانه باز کردم.
با شنیدن صدای در برگشتم و با جیسونگی مواجه شدم که با کمی بغض و نگرانی نگام میکنه.ولی..چرا بغض کرده؟... به طرفش رفتم و کف دستم و زیر چونش گذاشتم.

+هی هی هانی چرا بغض کردی چیشده؟

با گفتن این حرفم بغضش شکست و محکم بغلم کرد که با شوک نگاش کردم..دستم و با نگرانی دور شونه هاش حلقه کردم و دوباره سوالم و پرسیدم:" چرا هانی گریه میکنه؟هوم؟"
ولی تنها جوابی که نصیبم شد صدای فین فین کردنش و قایم شدن صورتش تو سینم بود...

بعد ده دقیقه که تو همون حالت مونده بودیم سرشو آروم اورد بالا و با لبای بیرون اومده و چشمای گردش که به خاطر گریه هاله ای از رنگ قرمز ، سفیدی داخل چشمش و نقاشی کرده بود نگام کرد .

_حالت خوبه؟

انگار که با اون سوال تازه اتفاقات مزخرف امروز یادم اومده بود چشمامو بستم و سعی کردم دوباره آرامش خودمو بدست بیارم.. بعد چندثانیه که آروم شدم لبخندی بهش زدم و با محکمتر کردن حلقه ی دستام دور شونه هاش بوسه ای به پیشونیش زدم.

+معلومه که خوبم~ حالا بگو ببینم چرا هانی کوچولوم گریه کرده؟

درحالی گه گونه هاش سرخ شده بودن سرشو انداخت که نیشخندی از کیوتیش زدم.

_فقط...خیلی عصبانی به نظر میرسیدی و...خب..یکم ترسناک بود..

با تعجب نگاش کردم ولی یهو نتونستن خودمو کنترل کنم و زدم زیرخنده که با اخم نگام کرد و با مشتای کوچیکش محکم به سینم زد..راستش انتظار نداشتم درد بگیره.
با درد و خنده دستام و رو سینم گزاشتم و یکم خم شدم.

_یااا نخندددد

با ته مونده های خنده م سعی کردم حرف بزنم.

+ینی..واسه عصبانیتی که.. حتی دلیلشم تو نبودی...ازم ترسیدی؟

چشم غره ای بهم رفت و هیچی نگفت
دستش و گرفتم و با خودم از اتاق بردمش بیرون

+بهت گفته بودم برگشتیم میریم غذا میخوریم بیا باهم یچیزی درست کنیم که اعضاهم بخورن

لبخند پهنی زد:" اوککیی من پیشبندارو بیارم"
بعد از گفتن این حرف بدو بدو از اشپزخونه خارج شد.

بازم این احساسات...

°



♡دوست دارین داستان چجوری پیش بره؟♡

 ❦ D̶̶e̶̶p̶̶t̶̶h̶ ̶O̶̶f̶ ̶L̶̶o̶̶v̶̶e̶ ❦Donde viven las historias. Descúbrelo ahora