قسمت هشتم: (Beads of truth)
مهرههای حقیقت...
اتومبیل را مقابل درب آهنی نگه داشت و چشمان خسته و خمارش را به طرف ساختمان بزرگی که میان درختان پنهان شده بود، اما دیوارهای بلند خاکستری رنگش همچنان نمایان بود، انداخت.
منتظر بود؛ منتظر پسرکی که با سرکشی درون قلبش لانه کرده بود، کاش حس کشندهی گناه و شرمساری لحظهای از روحش پر میکشید؛ اما افسوس که همان لحظه نیز احساس شرمگینی میکرد، مقابل زنی که دیگر نبود اما ذره ذره در تمام تنش حس میشد.
هوسوک: منو ببخش هرا.
به آرامی نجوا کرد و دم دردناکش را رها کرد، قطرهی اشکش به آرامی روی گونهاش چکید؛ نگاهش، روی حلقه سادهی طلایی رنگش ثابت شد و ادامه داد.
هوسوک: اما این انتخاب من نبود.
به آرامی حلقهی ساده را از دستش خارج کرد و داخل جیب خود قرار داد، دم عمیقی گرفت و به آرامی بازدمش را رها کرد.
هوسوک: منو ببخش! ولی دیگه نمیتونم نادیدش بگیرم؛ فرصتی دیگه برای تردید ندارم.
با قدمهای سنگین به همراه دو سربازی که دستانشان را به دور بازوهای سستش حلقه کرده بودند وارد سالن طویل و تاریکی شدند که بوی خون و صدای فریاد افرادی بود که پشت هر یک از آن درهای آهنی نشسته بود و صدای فریادشان، چیزی جز شکنجه شدنشان را ثابت نمیکرد.
اخمهایش را درهم کشید و نگاه بیروح و خستهاش را از آن دربهای آهنی زنگزده گرفته و به راهش ادامه داد.
ـ برو داخل!
سرش را بالا گرفت وبه آرامی وارد اتاقک تاریکی که دیوارهای سیمانیاش اولین چیزی بود که نگاه را به روی خود متوجه میکرد، انداخت.
ـ بیا بشین.
نگاهش را به روی مردی با موهای خاکستری رنگ که پشت به او نشسته بود چرخاند؛ با قدمهایی پرتردید مقابل او قرار گرفت و روی صندلی چوبی نشست.
ـ جسارتت قابل تحسینه بچه!
یک تای ابروان کشیدهاش را به بالا انداخت و نیشخند زد که مرد ادامه داد.
ـ چطوره از اینجا شروع کنیم مین!؟
نگاهش را بالا آورد و به نیشخند کریه مرد انداخت و جواب داد
یونگی: حق انتخابی هم هست؟
مرد خندهی بلندی کرد و گفت:
ـ خوبه! مشخص بود با دل و جرئتی؛ وقتی میتونی بدون هیچ ترسی به اون عمارت رفت و آمد کنی، معلومه اینجا نمیترسی.
اخمهایش را درهم کشید و سکوت کرد که مرد ادامه داد.
ـ علامتهای سوال زیادی توی ذهنت درست شده مگه نه!؟
YOU ARE READING
𝐒𝐧𝐨𝐰 𝐠𝐥𝐨𝐛𝐞/𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
FanfictionSummary: جهانی و کشوری که اسیر دنیای تاریکی است،مهم نیست وقتی بوی درد از تن نیم جانشان مشام را آزار میدهد. همه نقطه اتصال ها فقط به یک اسم برمیگشت....کیم تهیونگ داستانی که میان جنگ و خون در جهان آسیا را روایت میکند..درد مردمانی که برده سیاست های جها...