قسمت چهاردهم:( Borders disappeared)
مرزها ناپدید شدند.....
صدای هق های پسرک درون خانه ی خالی اکو میشد و قلب دیوانه ی مرد را میفشرد،اما مست میکرد.
مرد میانسال از جای برخاست و با قدمهایی محکم به طرف پسرک رفت و درون آغوشش کشید و گفت:
تا وقتی که نفس میکشم..قول میدم حتی برای نفرتت زندگی کنم...برات کسی باشم که انتقام قلب زخمیت رو شده با تیکه تیکه کردن بدنم بگیری...قول میدم حتی اگه زیر دستات بمیرم دوباره زنده بشم تا توی قلبت دفن نشم...
صدای گریه های پسرک به فریاد های سوزناکی بدل شد که دستان مرد را به لرزه انداخته بود.
کوک:نه ته ...خودت رو با خودم ازم نگیر...دیگه کسی برام نمونده...دیگه برای کسی برق لبخندی ازم نمونده....
مرد با چشمانی اشکی و موهای پریشان،نگاهش را به چشمان لرزان و خون گرفته ی پسرک دوخت و با التماس گفت:
نرو جونگکوکا...
چانه پسرک به لرزه افتاد و پر بغض نجوا کرد.
کوک:دیگه نذار برم ته...دیگه منو تنها نذار....
مرد با گیجی و پریشانی به حال نا آرام پسرک دوخت و اسمش را به آرامی بر لبانش جاری کرد.
تهیونگ:جونگکوک....
پسرک فریاد زد و مشت هایش را به روی سینه مرد کوبید و گریه کرد.
کوک:من از هیچی عصبانی نبودم...من از اینکه تنها خواهرم رو از دست دادم ازت عصبانی نبودم...تو منو ول کردی...تو منو توی اون حال از بغل امنت بیرون انداختی...
مرد با بهت،جسمش فرو پاشید.دستان پسرکش دور پیراهن چروکیده اش مشت شده بودند و صدای نفس های بلند و پر از هق هق های بلندش قلب ماتم زده اش را اسیر تاریکی میکرد.درست همانند ذهن آشفته اش میان سخنان پر از درد عزیز کرده اش گم شده بود.
پسرک با گریه دستانش را دور گردن مرد انداخت و صورت خیس و سردش را میان گردن او پنهان کرد با صدای ضعیفی گفت:
بغلم کن ته...ببوسم...برام اهمیتی نداره که چجور حسی دارم و چه حسی داری...فقط نذار تنها بشم....
مرد بی صدا پسرک را درون آغوشش فشرد و اجازه داد اشک های شورش تمام تنش را بشورد تا بلکه کمی از رنگ آرامش روی چشمانش بنشیند.
******
دقایقی بود که پسرک بعد از گریه های مکررش درون اتاقک مرد،در آغوشش به خواب رفته بود.
عجیب است!؟دیشب حال او بود که انقدر داغان بود که به جسم پسرک پناه برده بود و حال این پسرک بود که به او پناه می آورد.
موهای مشکی رنگ پسرک روی چشمان پف کرده اش ریخته بود و نوک دماغ سرخ شده اش مقابل دیدگانش بود که نشان از ساعت ها گریه کردن او بود؛اما هنوز،برای مرد مانند الهه ها زیبا بود.
YOU ARE READING
𝐒𝐧𝐨𝐰 𝐠𝐥𝐨𝐛𝐞/𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
FanfictionSummary: جهانی و کشوری که اسیر دنیای تاریکی است،مهم نیست وقتی بوی درد از تن نیم جانشان مشام را آزار میدهد. همه نقطه اتصال ها فقط به یک اسم برمیگشت....کیم تهیونگ داستانی که میان جنگ و خون در جهان آسیا را روایت میکند..درد مردمانی که برده سیاست های جها...