part11:Disclosure of destiny

214 49 45
                                    

قسمت یازدهم: ( Disclosure of destiny)

افشای سرنوشت...

تهیونگ: کسی که... کسی که دستور معامله‌ی جینهو رو داد، جئون جیهون... عموت بود!

نگاه تیره و لرزان پسرک، با اتمام جمله‌ی بی‌رحمانه‌ی مرد، خشکید و صدای نفس‌هایش خاموش شد. مرد میانسال با قدم‌هایی شمرده به جسم یخ زده‌ی پسرک نزدیک شد و گفت:

فکر می‌کردم می‌تونم این سرنوشت بی‌رحمانه رو از جلوی چشمات مخفی کنم ولی تو همیشه یک قدم بهش نزدیک‌تر بودی جونگ‌کوک.

مرد با تلخندی با پشت دست، اشک‌های درشتی که در سکوت و سکون، از چشم‌های پسرک می‌ریخت پاک کرد؛ اشک‌هایی که مهری بر اعتماد شکسته‌اش به دیوار ظاهریه محکمی به نام هم خون بود.

تهیونگ: جینهو می‌دونست، گفتن حقیقت برای زندگیت خیلی سنگین و بی‌رحمه. می‌دونست فهمیدن این حقیقت برای روح پاکت چقدر ظالمانه است. برای همین با تمام وجود سعی کرد تا نذاره حقیقت برات فاش بشه. قسم خورد تا جایی که می‌تونم از گفتن بهت سر باز بزنم ولی... اجازه ندادی جونگ‌کوک؛ تو دیگه خیلی وقته مرز حقیقت رو شکستی.

کوک: چرا؟

مرد میانسال نیشخندی به چهره‌ی مبهوتِ پراز ابهام و تردید پسرک زد و با قدم‌هایی آراسته گوشه‌ای رفت و نشست.

تهیونگ: قدرت! چیزی که حاضرند از وجود خودشونم بگذرند.

سکوت؛ سکوتی که پسرک به گفتن کلماتی چون خنجری درون روحش بود. کلماتی که درخواست بیشتر دانستن و عمیق کردن زخم درون روحش بودن.

مرد میانسال نگاهش را به شانه‌های خمیده‌ی پسرک انداخت و بی‌حرف سرش را به تصویرهای پراکنده زن و بچه‌ای چرخاند که همچون تکه‌هایی از شکوفه‌های بهاری درون آغوش زمین اتاقک پسرک ریخته بود.

چهره‌ی زن می‌خندید، لب‌هایش همچون غنچه‌های صورتی رنگِ لطیفِ براق می‌درخشید. چهره‌ی نوزاد درون آغوشش نیز به زیبایی می‌درخشید؛ چشمانش... چشمانش همچون چشمان دخترکش بود. همان قدر اساطیری، همان قدر محصور کننده.

نگاهش را بالا کشید و از چهره‌ی دلربای آنها که جز او، کسی از دلیل آن هاله‌ی تیره‌ی اطرافشان با خبر نبود، گرفت. نگاهش را بالا آورد و به پسرک انداخت که بی‌حرف به منظره‌ی زیبای میدان سنت ایزاک خیره بود و باز هم جز او، آن هاله تیره رنگ را که همچون خواهرش در اطرافش پراکنده بود کسی حس نمی‌کرد.

می‌دانست حرفی که به آن مرد جوان زده چقدر بهای سنگینی برایش داشته. برای همین گذاشت پسرک در اعماق این بار وحشتناکش نیز دوباره بشکند. بی‌صدا، بی‌حرف، در اعماق حلقه‌ی اشک‌هایش، شاید هم میان انبوهی از خاطرات محو تلخ‌وشیرینش.

تهیونگ: سی و شش سال پیش، پدرت مشاور ارشد خاندان کیم بود. مشاور شخصی پدر من!

پسرک با تردید به طرف مرد میانسال چرخید و منتظر ادامه حرف‌هایش ماند که گذشته‌ی تاریکی را آشکار می‌کرد.

𝐒𝐧𝐨𝐰 𝐠𝐥𝐨𝐛𝐞/𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now