قسمت هفدهم:(white nights)
شب های سفید.....
«یک شروع دوباره،یک روز جدید،جملاتی که مثل یک نورامید برای بشریت خلق میشن با تصویری پر از درخشش و زیبایی؛اما تاریکی،یک خاطره ی تلخ...
ما انسان هایی بودیم که همیشه خواستار نبود تاریکی و تلخی بودیم،نبود وهم و وحشت اما...همیشه فکر کردیم آدم هایی که هیچوقت معنی درد رو نفهمیدند و سرنوشتی با قابی از درخشش دریافت کردند خوشبخت ترینند؛ولی من فکر میکنم کسی که شب رو نبینه روز براش بی معنیه،اگه مزه ی گرسنگی رو نکشه ارزش سیری رو نمیفهمه.
من بدبختان رو توی دو دسته تقسیم میکنم؛کسی که هیچوقت تلخی سرنوشت رو نچشیده،و کسی که هیچوقت دچار روشنی نشده.
اما مرد من،تو بهشت رو فدای بهشتی کردی که برات جهنم بود.
پیرمرد من از خستگی تو من خستم!!برگرد و در آغوش من همه بدترهارو رها کن.
برگرد و درآغوش من رهایی رو فراموش کن...»
پسرک وارد اتاقکش شد و تن خسته و بی جانش را روی تختش رها کرد؛عکسی که درون جیب پیراهنش بود را بیرون کشید و نگاهش را به چهره ی مهربان خواهرش را همراه با نوزاد زیبایی که مقابل دیدگانش بود را نگریست.
کوک:خیلی چیزا عوض شده نونا....
پسرک صورت زیبایش را نوازش کرد و ادامه داد.
کوک:ناعادلانه است نه؟...تو خودتو فدای بچه ای کردی که حالا داره تبدیل به فداکاری جدید میشه....
پسرک نگاه خمارش را از روی چهره های خشکیده ی خندان گرفت و به قاب پنجره داد.
کوک:شب های سفید...گفت بهم نشون میده!!...
کم کم چشمان پسرک سنگین شد و بخواب عمیقی فرو رفت.
ناگهان با کوبیده شدن محکم در،پسرک از جا پرید و در جای خود نشست.
-که داری با ما بازی میکنی نه؟!...فکر میکنی برنده ی این بازی شدی بچه جون؟!!...بیا بیرون کیم تهیونگ!!!!....
پسرک با شنیدن فریادها با عجله از اتاقک خارج شد و پله های چوبی را پایین رفت و با اخم های جمع شده وعصبانی بطرف دربی رفت که زیر مشت های هیتوشی کوبیده میشد که وسط راه بازویش به عقب رانده شد.
تهیونگ:صبرکن جونگکوک!!...خودم باز میکنم!!....
مرد در را با کوبندگی باز کرد و چشمان خشک و جدیش را روی صورت پیرمرد کریه الخلقی که از چشمان ریزش آتش حرص می دمید.
تهیونگ:فکر نمیکنی به ضررت باشه که بیای اقامتگاه منو بهم بریزی؟!!....
مرد به طرف ژنرال یورش برد و یقه ی پیراهنش را با خشونت کشید.
هیتوشی:بازی بدی رو شروع کردی کیم!!...پای پدرت به این قضیه بازشده...اینبار دیگه نمی تونی قسر دربری....
YOU ARE READING
𝐒𝐧𝐨𝐰 𝐠𝐥𝐨𝐛𝐞/𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤
FanfictionSummary: جهانی و کشوری که اسیر دنیای تاریکی است،مهم نیست وقتی بوی درد از تن نیم جانشان مشام را آزار میدهد. همه نقطه اتصال ها فقط به یک اسم برمیگشت....کیم تهیونگ داستانی که میان جنگ و خون در جهان آسیا را روایت میکند..درد مردمانی که برده سیاست های جها...