‌‌‌[part17] روبه روی آرمان ها

125 27 63
                                    


هلو لاولیا

نگاهی به تابلوی بزرگ بار انداخت و وارد پارکینگ شد... فضای تاریک و خلوت پارکینگ باعث می‌شد صدای قدم هاش اکو بشه

*"آقای تاملینسون!"

همراه اخم غلیظ صورتش سرشو سمت مرد سیاه پوش برگردوند

*"پدرتون منتظرتون هستن همراه من بیاین"

سر تکون داد و همراه اون مرد از پله های تاریک و سرد پارکینگ پایین رفت دستش و داخل جیبش فرو برده بود و به دیوار های رنگ و رفته اون راهرو باریکِ آشنا نگاه کرد

صدای گوش خراش باز شدن در توجهشو جلب کرد و بعد از نیم نگاهی به اون مرد وارد اتاق شد... چشم های آبیِ پر از تنفرشو به باک افتاد که باز هم مشغول پک زدن به سیگارش بود
:"خوش اومدی پسر!"

بی توجه به خوش آمد گویی باک به چشم هاش زل زد :"قراره چیکار کنم؟"

باک سیگارشو روی میزش خاموش کرد و همونجا رهاش کرد :"بشین لویی!"

چشماشو چرخوند و صداشو صاف کرد" ایستاده راحت ترم"

باک چونشو خاروند: "اوهوم منم یکم چرخیدنو ترجیح میدم به نشستن اینجا... دنبالم بیا"

صدای بم و خشن اون دو مرد سردی فضا رو بیشتر به رخ میکشید، لویی دنبال باک راه افتاد، راهروی باریک تا نیمه سنگ کاری شده بود و اتاق های متعددی دور تا دورش وجود داشت... رو به روی اتاقی که تابلوی A روش نصب ‌شده بود ایستادن..نگهبان در اتاق رو باز کرد و بعد از ورود باک به اتاق با بی میلی پشت سرش وارد شد

"+هربار اینجا میام حسرت میخورم "

دستشو به کمرش زد و نفس عمیقی کشید... لویی به سلول های کوچیک و متعدد که داخل هر کدوم دو نفر وجود داشتن نگاه کرد

باک رو به روی قفس دختر جوونی نشست و چونه دختر رو گرفت: "میدونی لو... اینا همشون باکره ان و من واقعا نمیخوام بخاطر خوابیدن باهاشون قیمتشونو پایین بیارم"

بلند شد و سمت لویی رفت... با لبخند کج با صورت جمع شده لویی نگاه کرد: "میبینی اونقدر ها هم آدم هورنی ای نیستم"

احساس می‌کرد با کم ترین میزان باز کردن دهنش میتونه بالا بیاره پس هیچی نگفت و با اخم غلیظ پیشونیش دنبال باک راه افتاد

+" میبینم کسی نظرتو جلب نکرد لویی... کام آن مگه چی از اون پسر دیدی... کم کم داری مشتاقم میکنی امتحانش کنم"

کلمات رو به سختی و با عصبانیت از بین لب هاش بیرون فرستاد "اون.. مالِ.. منه! "

+"میتونه نباشه... مثل همه ی اینا که دیگه مال خودشون هم نيستن"

روبه روی در اتاق دیگه ای که تابلوی B بهش وصل شده بود متوقف شد:" این اتاق رو بیشتر از اولی دوست دارم... میدونی اینا رو اگه بهشون دست هم بزنی کسی نمیتونه چیزی بگی... قبلا استفاده شدن"

[Dark Sleep](L.S & Z.M) Where stories live. Discover now