ووت و کامنت ها واقعا مهمه (:
سو دریغش نکنین
همین+"قیافشوووو...ر..راجر.... تو ته جکی"
با لودگی اداشو در آورد و روی صندلی مقابلش نشست...
طناب های دور بدنش اذیتش میکرد لئو خودشو تکون داد تا از شر طناب های مزاحم خلاص شه که دوباره صدای خنده ی راجر بلند شد+"اونا رو من بستم پسر الکی تلاش نکن"
با اخم به مرد روبه روش نگاه کرد و داد زد "اینجا چه خبره چه معرکه ای راه انداختین اصلا چجوری آوردی منو اینجا"
+" هییی آروم انگار اونکه دو دیقه پیش لکنت داشت عمه ی من بود لعنتی اینقد ضایع نباش خب"
_"فقط بگو اینجا چه خبره"
+" حق داری یادت نیاد... واقعا کارت درسته تاحالا اینقدر به حق بودن دارو هات پی نبرده بودم... اصلا حالیت نشد آوردیمت اینجا.. معرکه ای پسر"
_" چرا چرت و پرت میگی جواب منو بده! چه بازی ای راه انداختی باک کجاست؟ "
+" بهت گفتم مدارکتو بگیر و پا پیچ اون پیر خرفت نشو گوش نکردی "
_" منو خر فرض کردین شما ها؟ اون مدارک حتی کامل هم نبود "
بلند شد دستش رو روی شونه های پهن لئو گذاشت"کارما زده پس سرت خبر نداری "
_"از چی حرف میزنی؟ "
پودر سفید رنگی و از جیبش درآورد و روی پای لئو انداخت:" مثلا اگه یه نوک قاشق از این داخل قهوه روزانه برادر عزیزت حل شه چی میشه؟ "
..................
"هری؟....هری بیدار شو پسر داری خواب میبینی.. هری"
ضربه آرومی به صورت عرق کردش زد :" بیدار شو... داری خواب میبینی"
با شوک چشماشو باز کرد و بلافاصله چشمش به چهره لویی افتاد آب دهنشو قورت داد و همونطور که سعی میکرد منظم نفس بکشه نشست" ت.. تو نرفتی"
_"نرفتم.... صبر کن برات یه لیوان آب بیارم"
+" نن... نیاز نیست.. "
_" رنگت پریده "
+" ن.. نه..نه خوبم "
_"میخوای در موردش حرف بزنیم؟ "
با دیدن سکوت هری سر تکون داد و ازش دور شد :"میرم نایل رو صدا بزنم"_" م.. میشه ت.. تنها حرف بزنیم؟.... لطفا... قول میدم حالم بد نشه خب؟ "
چند لحظه مکث کرد اما با دیدن چشمای اشکی پسر عقب گرد کرد و با فاصله ازش منتظر گوشه تخت نشست
هری آب دهنشو قورت داد "چند وقتی بود پا پیچم میشد... میگفت دوستم داره.. ازم خوشش میاد و اینجور چیزا
هنوز درد داشت... هنوزه سینه ی لویی درد میکرد ولی سعی کرد بی حرف به ادامه صحبت هاش گوش کنه:
" حتی در حدی نمیدونستمش که بهت بگم...ف...فکر میکردم اینقدر م.. محکم به خونه ی امنم چسبیدم که چ... چیزی نتونه جدامون کنه.... ب... بهش گفتم همه چیو... و ولی خب ول کن نبود... ب.. برام مهم هم نبود... در هر صورت.... من.... نمیتونستم عاشقش باشم "
YOU ARE READING
[Dark Sleep](L.S & Z.M)
Fanfictionالان زمان مناسبی نبود، زمان مناسبی برای یک دیدار مجدد بعد از پنج سال برای دیدن کسی که جوونه چشم هاش حیات چشمهاتو فراهم میکرد برای دیدن کسی که همیشه برات فرشته بوده جهنم جای مناسبی نبود اون مال اینجا نیست! جهنم جایی برای فرشته ها نداره لری /زیا...