...Part 2...

161 32 3
                                    

اسم: کیم جیمین
سن: 25
نژاد: امگا
رایحه: کاکائو خالص
جفت: کیم تهیونگ
نام خانوادگی قبلی: پارک
انگار که مغزش از این صفحه اسکرین شات گرفته باشه، همش همین عکس و اطلاعات جلوی چشمش بود و بهشون فکر میکرد. نتونست جلوی پوزخند دردناکش رو بگیره؛ جیمین، شده بود اولین موضوعی که برایان راجبش توی اینترنت سرچ کرد و با حجم بزرگی از اطلاعات رو به رو شده بود ولی همشون رو جز این قسمت یادش رفته بود.
حالا توی هواپیما نشسته و در حال پیدا کردن ویدیو هایی بود که از اجراهای مختلف جیمین دانلود کرده بود تا توی مسیر ببینه. از پرتغال به انگلستان اومده بود و از اونجا با پرواز دیگه ای به کره میرفت، چون توی چند روز آینده پرواز مستقیمی از پرتغال به کره نبود و برای اینکه زودتر بتونه به اونجا بره حاضر شده بود این کار رو انجام بده.
اولین اجرایی که چشمش بهش خورد رو پلی کرد و مشغول دیدن اون امگایی شد که قلبش رو 1 ماه و مغزش رو 1 روزه درگیر کرده بود.
~~~~
حالا 2 ساعت از اینکه توی هواپیما و درحال رفتن به کره بود میگذشت و اجراهایی که دانلود کرده بود تموم شده بودن. به 2 روزی که توی پرتغال به سختی گذشت فکر کرد، یادش اومد وقتی که بعد تماس هنری به کنار دریا رفت و حتی اونجا هم بیلبورد های جیمین تنهاش نذاشتن.

_فلش بک_2 روز پیش_

جلوی بیلبورد بزرگ روی نیمکت سرد ساحل نشست و شروع به آنالیز اون پسر کرد. ترجیح داد آخر به صورتش برسه چون میدونست چقدر میتونه خیره ی اون چهره ی بی نقص بمونه و پلک نزنه، پس از بدنش شروع کرد تا به بالا برسه؛ پاهاش بلند، ظریف و در عین حال کاملا قوی بودن، کمرش..چطور میتونست انقدر کمرش باریک باشه در صورتی که توی عکس هایی که دیده بود، سیکس پکای اون پسر کامال از زیر اون پیرهن های چسب معلوم بودن؟
دستای قوی ای که بازو هاشون باعث شدن برایان اون هارو با مال خودش مقایسه کنه تا ببینه هم اندازس یا کوچیک تر! سینه هایی که برجستگی شون باعث شد تا نگاهشو سریع به جای دیگه ای بده تا ذهنش شروع به بافتن سناریو های عجیب نکنه!! سخته امگایی به این جایگاه برسه و انقدر بدن روفرم و ورزشکاری ای داشته باشه، اما خب غیرممکن نبود و متاسفانه این موضوع برایان رو بیشتر شیفته ی اون پسری کرد که تا یکم پیش فکر میکرد بتاست!
و حالا صورتش...
شده تاحالا چیزی رو ببین که از شدت خوب بودنش حالتون بد شه؟ آره درسته، برایان هربار به اون صورت نگاه میکرد حالش عوض میشد؛ قلبش تند تر میزد و حسی رو توی رگ هاش میفرستاد که باعث میشد بدنش سست شه و نگاهش فقط قفل یه چیز میشد...
یه چیز؟؟
اگر ازش میپرسیدن ′′زیبا ترین چیزی که تاحالا توی زندگیت دیدی چیه؟′′، اون لحظه باید سخت ترین سوال عمرش رو باید جواب میداد؛ چشمای جیمین یا لباش؟؟
نگاهش بعد آنالیز بینی کوچیک، موهای ابریشمی و پوست سفیدش، فقط بین دو جزء اون صورت در گردش بود و این اصلا چیز عجیبی نبود! چشماش گیرایی ای داشتن که قلب هرکسی رو گیر مینداختن و لباش، جادویی داشتن که حتی کشیش ها رو به گناه مینداخت...
به خودش اومد، هوا تاریک بود!
دیگه خبری از خورشیدی که صبح سعی داشت هوا رو گرم کنه نبود
و الان ماهی اومده بود که نتونسته بود با ابرهای توی اسمون بجنگه و تسلیم شده، منتظر بود تا بارش برفشون تموم بشه و کنار برن. با شنیدن صدای شکمش، نگاهشو اون اطراف چرخوند و بعد دیدن یک رستوران کوچیک دنج، از روی نیمکت بلند شد و بیلبوردی که حالا بخاطر نور های اطرافش توجه چندین نفر جدید رو جلب کرده بود رو با طرفدار هاش تنها گذاشت...

~• Forced Cast | Kookmin, Vmin •~Where stories live. Discover now