= ازت میخوام که عضو گروهمون بشی...!!
برایان متعجب به پشتی صندلی تکیه داد و ابرو هاش بالا پریدن
_ چی.چیکار کنم!؟
یونگی صداش رو صاف کرد و دوباره به چشمای درشتی که احساس میکرد اونا رو جایی دیده، خیره شد
= میدونم برات عجیبه و سخته کنار بیای، ولی تو واقعا صدات عالیه. خیلی خوشحال میشم که به گروه ما بیای تا بتونیم باهم یه گروه خوب بشیم...
کمی از قهوه ی جلوش خورد و ادامه داد
= من صداهای زیادی توی عمرم شنیدم، حتی چندتا از بچه های گروه هم صداشون خوبه اما تو، صدای تو چیز هایی داره که خیلیا و حتی خودم ندارم!
با تعریف هایی که پشت سر هم داشت میشنید، معذب مدل نشستنش رو عوض کرد؛ پای چپش رو روی پای راستش انداخت و شروع به تکون دادن های شدید کرد. نمیتونست انکار کنه که هیجان زده شده بود و کمی استرس گرفته بود!
خواننده شدن توی یه گروه بزرگ خیابونی؟؟
= ببین مجبور نیستی قبو...
_ قبول میکنم.
یونگی متعجب ابرو هاش رو بالا انداخت اما سریع به خودش اومد و لبخندی زد؛ این بار چندم بود که جلوی این پسر غریبه، از این لبخند های کمیابش میزد؟؟
دستش رو جلو برد و وقتی گرمای دست برایان رو توی دست خودش احساس کرد، لبخندش پر رنگ تر شد
= خوشحالم که قبول کردی و...
دستش رو توی دست برایان تکونی داد و چشمکی زد
= به گروهمون خوش اومدی!
خوشحال بود که به اجبار پدر و مادرش حتی از پشت موبایل و با تماس، انگلیسی یاد گرفته بود و الان میتونست با برایان حرف بزنه. از لهجه ش موقع خوندن آهنگ فهمیده بود که اون کره ای نیست و از پدر و مادرش بابت این اجبار متشکر بود..._روز بعد_
با صحبت هایی که بعد قبول کردنش با یونگی کرد، الان طبق قرارشون جلوی یه خونه ی ویلاییه قدیمی و متوسط ایستاده و منتظر بود تا در جلوش باز بشه.
بعد گذشت مدت زمان کوتاهی، در با صدای بلندی باز و بعد چهره ی یکی از اعضای گروه شوگا جلوش ظاهر شد.
_ سلام.
پسر آروم سری تکون داد و در رو کمی بیشتر باز کرد تا برایان بتونه داخل بشه و بعد، جلوتر از اون شروع به راه رفتن کرد تا راهنماییش کنه.
نگاهش رو دور اون حیاط سرسبز و کوچیک چرخوند و نفس عمیقی کشید که بوی گل های مختلف وارد بین یش شد و خواه ناخواه، لبخندی روی لب های مردونه ش نقش بست. خونه ی کوچیکی با نمای سفید و قهوه ای آخر حیاط وجود داشت که کاملا قدیمی بودنش معلوم بود و ظاهرا بقیه اعضا هم اونجا بودن.
بالاخره به بقیه اعضا رسیدن و برایان چشمش فقط دنبال فرد آشنایی به نام یونگی میگشت تا بتونه باهاش حرف بزنه.
= برایان؟
با شنیدن صدای فرد مورد نظرش، سریع سمتش چرخید و لبخندی زد و دستش رو جلو برد
_ آره. خوشحالم میبینمت.
یونگی دستش رو توی دستای پسر مقابلش گذاشت و بعد، به سمت صندلی ای راهنماییش کرد که بین کلی وسایل موسیقی وجود داشت.
وقتی نگاه گیج برایان بعد دیدن اون وسایل موسیقی رو دید، لبخند گرمی روی لب هاش نشوند جلوی برایان نشست.
= اینا همه وسایل موسیقی ای هستن که گروه ما باهاش کار میکنه و برای نواختن وجودشون ضروریه.
با دیدن تکون خوردن سر برایان به معنای فهمیدن، توضیحش رو ادامه داد.
= لازمه اول نوت های موسیقی رو یاد داشته باشی و بعدش میتونی نواختن هرکدوم از این آلات رو که خواستی یاد بگیری.
حرفش رو تموم کرد و منتظر واکنش از پسری شد که نگاهش رو بین همه ی اون آلات میچرخوند.
_ من قبلا کلاس موسیقی رفتم و نوت هارو بلدم...
چشمای یونگی درخشید و همچنان به چشمای درشت برایان خیره موند
_ خب راستش من عاشق گیتارم.
با نگاه کنجکاوش، پسری رو دنبال کرد که با لبخند گرم روی لب هاش، به سمت دیوار کنارش رفت و برایان مقصدش رو دنبال کرد و وقتی چشم هاش روی چیزی که باعث بلند شدن یونگی شده بود ایست کردن، ستاره های توی چشماش نورانی تر شدن؛ یه گیتار مشکی و مات!
تو کل عمرش، همچین گیتار شیکی رو ندیده بود و حالا شدیدا دلش میخواست یونگی اون رو برداره و بهش بده...
KAMU SEDANG MEMBACA
~• Forced Cast | Kookmin, Vmin •~
Fiksi Penggemar″بازیگران اجباری″ By 🇯 🇪 🇴 🇳 🇯 🇪 🇫 🇫 ~~~~ همه ی ما بازیگرایی هستیم که اینجا گیر افتادیم و به اجبار بازی میکنیم... و، فیلمنامه هامون توی بهشتی که ازش اومدیم جا موندن! بازیگرایی که هرکدوم نقش خودشون رو همراه هزاران نفر دارن و نمیدونن کی ب...