...Part 6...

212 37 5
                                    

از پشت نزدیک جونگکوکی شد که دستش رو روی میله ی گوشه سالن گذاشته بود تا بتونه پاش رو باز کنه و بالا بیارتش.
+ میدونی که ممکنه یکم اذیت شی درسته؟
جونگکوک سری تکون داد و منتظر شد تا جیمین حرکت بعدی رو بهش بگه
+ پات رو بیار بالا، کمکت میکنم بازش کنی.
کاری که جیمین گفت رو انجام داد و پای چپش رو بلند کرد و تا جایی که میتونست بالا آورد.
جیمین نگاهی به وضعیتش کرد و هوم خوشحالی از دهانش خارج شد
+ انعطافت خیلی خوبه!! تقریبا 150 درجه پاهاتو باز کردی!!
جونگکوک نتونست جلوی پوزخند غرور آمیزش رو بگیره اما وقتی درد شدیدی رو بعد حس دستای جیمین روی رون پاش احساس کرد، آخ بلندی گفت و جیمین رو به خنده انداخت
+ گفتم که درد داره.
لب هاش رو روی هم فشار داد تا دوباره صدایی از دهنش بیرون نره.
_ او.کی~
و دوباره درد توی پاش با فشاری که جیمین بهش وارد کرد پخش شد و دندون هاش رو توی لب پایینش فرو کرد تا دوباره آبروش نره.
غافل از جیمینی که یواشکی داشت ری اکشن هاش رو نگاه میکرد و با نگاه شیطونی، فشار دستاش رو بیشتر میکرد و بی صدا میخندید.
بعد چند ثانیه پای جونگکوک رو آزاد کرد و بلافاصله شاهد پخش شدن آلفا کف سالن شد و نتونست خندیدنش رو کنترل کنه و صداش به گوش جونگکوک رسید. پسر لای پلک هاش رو از هم فاصله داد و با نگاهی که ازش آتیش پرت میشد به جیمین نگاه کرد و بعد چرخوندن چشماش دوباره بستشون.
_ نباید ازت میخواستم بهم باله یاد بدی!!
خنده ی کوتاه و شیرین دیگه ای بخاطر حرصی بودن آلفا کرد و با لبخندی، آروم کنار جونگکوک نشست و دستش رو روی رون پاش گذاشت و بعد تموم شدن سوزش خفیف تتوی دست چپش، فشاری به ماهیچه ی سفت زیر دستش وارد کرد
+ میخوای پاهات رو ماساژ بدم؟؟
خودش باعث شده بود پسر انقدر خسته بشه و پاهاش درد بگیره و میخواست اینطوری کمی جبران کنه. جونگکوک چشماش رو باز کرد و با دیدن چشمای مظلوم جیمین، آروم سری تکون داد و با چشمای بسته منتظر دستای ظریف و زیبای جیمین روی پاهاش شد.
وقتی به طرز عجیبی امروز هم آقای چو نیومده بود، جونگکوک دوباره پیشش رفته بود تا بهش باله یاد بده و جیمین هم قبول کرده بود و نتیجش شده بود وضعیت الان هردوتاشون.
تهیونگ، بخاطر رات یهوییش 1 هفته بود که خودشو توی خونه هبس کرده بود و از درد به خودش میپیچید و جیمین به دلیلی که نمیدونست چیه، نتونسته بود پیشش باشه و لذت ممنوعه ای به خودشون بده. بخاطر اینکه این دفع جیمین پیشش نبود که کنارش باشه و با اون خودش رو آروم کنه، زمانش بیشتر از همیشه شده بود و هیچکدوم نمیدونستن قراره چقدر دیگه ادامه داشته باشه.
جیمین متوجه تغییرات خودش شده بود.
سوزش تتوی دستش توی این چند روز که بیشتر با جونگکوک وقت میگذروند کمتر شده بود، سریع آروم میشد و فقط کمی سوزن سوزن میشد که میتونست تحمل کنه.
متوجه شده بود رایحه جونگکوک دیگه مثل قبل اذیتش نمیکنه؛ وقتی یونگی موقع تمرین رقص افتاد و کتفش آسیب دید، با رایحه تندی که جونگکوک نتونسته بود نگهش داره فقط سرگیجه و کمی حالت تهوع گرفته بود و آرامش الانش از رایحه آروم جونگکوک، باعث شده بود سعی کنه به هشدار هایی که مغزش از طرف قلبش دریافت میکرد و بهش میداد رو متوجه بشه! و البته که مشخص میکرد دوران سختش با آلفا تموم شده پس...
+ جونگکوک...
پسر که تمام مدت ماساژ داده شدنش بهش خیره شده بود، هومی گفت و جیمین بعد فشار آخرش روی پاهاش، دستاش رو برداشت و سمتش چرخید و بعد کمی مکث، به حرف اومد
+ د.دیگه نمیخواد اسپری ضد بو بزنی و خودتو کنترل کنی.
با صدای آرومی به گوش های جونگکوک رسوند و باعث شد پسر صاف بشینه و راحت تر بهش نگاه کنه.
_ اما رایحم اذیتت میکنه.
لبخندی به پسر مقابلش زد و شاهد برق نگاهش شد. تونست عوض شدن رنگ چشم هاش رو بخاطر اون نگاه شیفته حس کنه و بعد، دست گرم آلفا که روی گونه ش نشست
_ چشمات...
با نگاه منتظر جیمین، نرم انگشت شستش رو حرکت داد و پوست نرم زیر دستش رو نوازش کرد
_ نمیدونی چند بار من توی دریای چشمات غرق شدم و هربار بیشتر درونشون فرو رفتم.
آرامشی از نوازش و رایحه آروم فلفل جونگکوک بهش دست داد و با جمله ای که ازش شنید، فهمید رنگ چشماش از قهوه ای روشن به آبی روشن تبدیل شده و متوجه معنی حرف جونگکوک شد، ناخواسته سرش رو با لبخند گرمی کج کرد و گونش رو به دست گرم آلفا مالید اما بلافاصله، متوجه حرکتش شد و سریع سرش رو صاف کرد و باعث شد جونگکوک هم به خودش بیاد و سریع دستش رو عقب بکشه.
با هل از جاش بلند شد و بعد مرتب کردن سریع لباسش، با خداحافظی ای که بی شباهت به زمزمه نبود به سمت در سالن دویید و جیمین رو با احساس عجیبی که پیدا کرده بود، تنها گذاشت.
~~~~
- باشه فهمیدم.
بلافاصله تماس رو قطع کرد و روی مبل لم داد. بعد 8 روز،
میتونست کم شدن شدت راتش رو حس کنه و دردش کمتر از قبل شده بود.
توی این مدتی که کمپانی نرفته و نذاشته بود جیمین پیشش بیاد، کار هاش رو به منشیش سپرده بود و گاهی ازش از جیمین میپرسید تا بفهمه اون چیکار میکنه و توی چه وضعیتیه و چیزی جز اینکه داره تمرین میکنه از منشیش نشنیده بود و تنها فرق خبرها، این بود که گاهی با جونگکوک تمرین میکنه و گاهی تنهایی!
لبخند تلخی روی لب هاش نشست و صدای باز شدن در باعث شد صورتش به حالت قبل برگرده و بعد به پشت چرخید. میدونست کسی جز جیمین نمیتونه بدون در زدن وارد بشه پس از حضورش بین چارچوب در تعجب نکرد.
+ سلام
- سلام...
با صدای آرومی گفت و دوباره به جلوش که تلویزیونه خاموش بود خیره شد.
- چرا اومدی؟؟ گفتم تا زمانی که خوب نشدم نیا!
جیمین که داشت به سمت آلفای روی مبل قدم برمیداشت، متعجب سر جاش ایستاد و با اخم ظریفی به موهای فر و مشکی تهیونگ که نصف تتوی گردنش رو پوشونده بود خیره شد.
+ اینجا خونه ی منم هست تهیونگ!!
نفس عمیقی کشید و دستاش رو روی مبل گذاشت تا بلند بشه اما با دوباره سِر شدن دست چپش برای چندمین بار توی این هفته،نتونست تعادل خودش رو حفظ کنه و محکم روی زمین افتاد. جیمین بعد یه مدت کوتاه، از شوک در اومد و سریع سمت تهیونگ رفت و از بازوش گرفت و روی مبل برش گردوند.
+ چی شد تهیونگ؟؟ حالت خوبه؟؟
لبخند کوچیک اما شیرینی به پسر نگران رو به روش زد و اینبار بدون مشکل از جاش بلند شد و آروم جسم جیمین رو بین بازوهاش گرفت
- خوش اومدی.
تنها همین جمله رو گفت و بعد فشاری به بدن جیمین، ازش با همون لبخند جدا شد و سمت آشپزخونه رفت.
+ جوابم رو بده ته...
- بعد 1 هفته برگشتی خونه، حتما خسته ای. امشب شام با من.
جیمین بعد اینکه فهمید قرار نیست جوابی بگیره، پیرهن آبی رنگش رو از تنش در آورد و با تیشرت سفیدی که زیرش داشت به سمت تهیونگ رفت
+ تو هنوز کامل خوب نشدی ممکنه دوباره دردت شروع بشه. لطفا برو خودم یه چیزی درست میکنم.
سمت پسر مقابلش رفت و پشتش قرار گرفت، دست هاش رو باز کرد تا از پشت بغلش کنه اما نتونست؛ دلیلش رو خوب میدونست...
حقیقت تلخی که باعث ناراحتی و احساس آزردگی گرگش شده بود. پس فقط دستاش رو روی شونه های جیمین گذاشت و همراه با خودش از آشپزخونه خارجش کرد و سمت مبل چرم دو نفره هدایتش کرد
- اصلا شام سفارش میدیم. چی میخوری؟
و همزمان سمت تلفن خونه رفت و برش داشت و منتظر به جیمین خیره شد. خنده ی آروم و قشنگی کرد و روی مبل لم داد و پاهاش رو روی دسته ش انداخت.
+ الان میلی به غذاهای خفن ندارم. کیمچی و رامیون بگیر.
با لبخند سری تکون داد و شماره رستوران همیشگی رو گرفت.
~~~~
لپ تاپ رو از روی میز اتاق مشترکش با تهیونگ برداشت و از اتاق خارج شد و روی مبل پذیرایی جا گرفت.
جیمین تا وقتی کنجکاو نمیشد دنبال چیزی نمیرفت و براش مهم نبود، اما الان نیاز داشت تا سوالات توی ذهنش رو از بین ببره و بهشون جواب بده، و همین دلیل این شده بود که الان، ساعت 1 شب، به اینترنت رو بیاره و شروع به سرچ کردن بکنه. باید در مورد تتوی روی مچ دستش، رایحه جونگکوک و این اتفاقات میفهمید...

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Aug 11, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

~• Forced Cast | Kookmin, Vmin •~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora