Part 19

456 81 34
                                    

۲۰۱۶

تهیونگ نمیخواست جین رو موقع فهمیدن واقعیت تصور کنه...
"_تو واقعا چند سالته کیم تهیونگ؟باور نمیکنم با یه بچه قرار میزارم!"
با ناراحتی سرش رو میون دستاش گرفت و سعی کرد به واکنش جین فکر نکنه.وقتی دیشب میخواست به پسر بزرگتر خبر بازی کردن تو یه سریال رو بده انتظار نداشت همه چیز اینجوری پیش بره.

تهیونگ سرش رو بالا آورد و به جونگ کوک،جیمین و نامجون که توی آشپزخونه سر قطعه آهنگی بحث میکردن نگاهی انداخت.کاش لااقل سرکار گذاشتن جین ایده یکی از اونا بود تا بار گناهش سبک بشه...

_جین هیونگ راستش یه چیزی این وسط هست،من چند تا صحنه صمیمی هم با بازیگر دختر دارم.مثل بوسه یا...
به اینجای حرفش که رسیده بود،چشمای جین گرد شدند و طولی نکشید که پسر بزرگتر اونو از اتاقش بیرون انداخت.به خاطر بوسه ای که وجود نداشت.البته که تهیونگ میدونست محروم شدن از جین تقصیر خودشه؛از اول هم نباید این بازی مسخره رو راه می انداخت.

آهی کشید و با نگاهش دنبال جین گشت.پسر بزرگتر توی اتاقش بود و کتابی در دست داشت.به نظر آروم تر از همیشه میومد و این تهیونگ رو بیشتر برای گفتن حقیقت میترسوند.

_خب تو که واقعا قرار نیست کسی رو ببوسی نه؟
تهیونگ با شنیدن صدای هوسوک از جا پرید.پسر بزرگتر که حالا کنارش جلوی تلوزیون نشسته بود،لبخندی زد و بسته چیپس دستش رو تعارف کرد.
_نه هیونگ،من فقط داشتم...فقط داشتم...
‌_با روش بدی شوخی میکردی.
هوسوک حرفش رو کامل کرد و تهیونگ همینطور که بسته چیپس رو سمت هوسوک میفرستاد،با اشتیاق سر تکون داد.

_درسته!آخه جین هیونگ هر چقدر معروف تر میشیم بیشتر از خودش کار میکشه.
_و سعی کردی با عصبانی کردنش حال و هواش رو عوض کنی.
هوسوک همینطور که با ناباوری نگاهش میکرد،گفت و تهیونگ با خجالت به گردنش دست کشید.
_اون یه جورایی کیوت میشه.موقع عصبانیت؛گرچه دیشب اصلا بانمک نبود.
جمله آخرش رو با لحن غمگینی گفت و هوسوک با ترحم شونش رو مالید.

_سعی کن از دلش دربیاری.اون هیچوقت نمیتونه تو رو نبخشه.
هوسوک پیشنهاد داد و پسر کوچکتر همینطور که بیشتر روی کاناپه ولو میشد،به فکر فرو رفت.
بعد از چند دقیقه که ایده خوبی به ذهنش رسید،به سرعت بلند شد و لبخند بزرگی به هوسوک زد.

_مممنون هوپی هیونگ،واقعا ممنون.
تشکر کرد و سمت اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه.انقدر عجله داشت که موقع بیرون اومدن یونگی رو ندید و بهش برخورد کرد.
_اوه لعنتی،کیم تهیونگ!
یونگی داد زد و به قهوه اش که روی لباسش ریخته بود نگاه کرد.تهیونگ به سرعت کاپ قهوه رو از دست یونگی کشید و با نگرانی سعی کرد کمکش کنه.

_زیاد داغ نبود.
یونگی همینطور که لباس رو جلو کشیده بود تا به بدنش برخورد نکنه گفت و یادش نرفت به تهیونگ چشم غره بره.
_داشتی چیکار میکردی که منو ندیدی؟
غر زد و باعث لبخند زدن تهیونگ شد.
_متاسفم،باید میرفتم کمپانی هیونگ.
_کمپانی؟چرا؟...
تهیونگ اما بی توجه به سوال یونگی کاپ رو دستش داد و سمت در خوابگاه رفت.پسر بزرگتر با کلافگی نفسش رو بیرون داد و سمت اتاقش رفت.

Lᴏᴠᴇ sᴛᴏʀʏWo Geschichten leben. Entdecke jetzt