_هنوز خوابه؟
_آره.
جین همینطور که گوشی تهیونگ رو وسط میز میگذاشت،گفت.
_زشت نیس بی اجازه گوشیشو برداریم؟
_نه.
جین با جدیت جواب داد و جیمین با خجالت به گردنش دست کشید.
_از صبح زود یه ریز داره براش پیام میاد.مطمئنم یه ربطی به اتفاقای این چند وقت داره.
بزرگترین پسر ادامه داد و جونگ کوک گوشی تهیونگ رو از روی میز برداشت._ولی فیس اسکنر داره.
نالید و بعد سعی کرد با کج و کوله کردن قیافش،خودش رو شبیه تهیونگ کنه.کارش هیونگاش رو به خنده انداخت و یونگی گوشی رو از دستش قاپید.
_یه دیقه صبر کنید!
و یه دقیقه بعد از اتاق تهیونگ با قفل باز شده برگشت._بیدار نشد؟
نامجون با نگرانی پرسید و یونگی پوزخند زد.
_معلومه که نه جونا.خب بزار ببینم چی داریم..
همینطور که گوشی رو میگشت صداش رو به خاموشی رفت و کم کم ابروهاش به هم گره خوردند.
_خب؟
جین بی طاقت گفت و یونگی بعد از گزیدن لبش نگاهش کرد._راست میگفتی هیونگ.دلیل رفتارای ته به همین پیاما مربوطه.یه نفر داره تهدیدش میکنه و از رابطمون خبر داره.
چشم های همشون از ترس گشاد شد و نامجون سریع گوشی رو گرفت تا با چشمای خودش پیام ها رو ببینه.
_این..خدای من.
_نمیخوام از وی هیونگ دفاع کنم اما هر کدوم بودیم ممکن بود همچین واکنشی نشون بدیم.از کجا معلوم شاید اگه به حرفش گوش نمیداد،الان عکسامون تو اینترنت بود.جونگ کوک بعد از اینکه از روی شونه نامجون پیام ها رو خوند گفت و بقیه هم کم و بیش موافق بودند.
_حالا واقعا قراره چیکار کنیم؟
هوسوک پرسید و جین از جاش بلند شد.
_نمیدونم؛اما مطمئن میشیم که به گروه آسیبی نزنه.
با حرفش تنش بقیه آروم نگرفت اما لبخند کمرنگی گوشه لباشون ایجاد شد._برو باهاش حرف بزن هیونگ.
جیمین ملایم گفت و پسر بزرگتر به من من افتاد.
_آخه...
_برو هیونگ.بدو!
نامون با لبخند گفت و جین در حالی که سعی میکرد صورتشو بی حالت نگه داره گوشی رو برداشت و سمت اتاقش رفت.تهیونگ هنوز خواب بود و جین داشت وسوسه میشد مدتی بهش خیره بشه اما این فکر رو از خودش دور کرد و به آرومی پسر کوچکتر رو تکون داد._صبح بخیر.
تهیونگ بعد خمیازه ای طولانی گفت و بعد لبخند به جین،خواست از جاش بلند شه اما با فهمیدن اینکه تو اتاق پسر بزرگتره،با فک افتاده دوباره روی تخت نشست.
_من...
_اگه بهمون میگفتی میتونستیم راحت تر حلش کنیم.
_چی؟منظورت جیه هیونگ!
در حالی که چشماشو تند تند روی هم فشار میداد،پرسید و جین گوشی رو سمتش گرفت._خودت چی فکر میکنی؟
تهیونگ گوشی رو گرفت و چند دقیقه بهش خیره موند.
_نمیتونستید حلش کنید.راه حلی نداشت.
بعد از مدتی با صدای آرومی لب باز کرد و جین از خشم گر گرفت.
_حتما تو تونستی حلش کنی...
_من سعیمو کردم..
_درد دادن به من و خودت،سعیت بود؟
YOU ARE READING
Lᴏᴠᴇ sᴛᴏʀʏ
Randomداستان عشقه چهار عضو بی تی اس...🏳️🌈🦋 ★COUPLE:تهجین،یونمین ★WRITER:@sookjinho ★GENRE:رمنس،ریل لایف،زندگی روزمره ★UP:کامل شده _میدونستی من هنوز نمیدونم چرا قبولم کردی؟ _فقط چون دوست داشتم.و چون اگه مغز از کار بیافته،هنوز اعضای بدن سالمن؛اما اگه...