۲۰۱۸
_اون خیلی دوست داشتنیه.خدای من،در حد مرگ دوست داشتنیه.
تهیونگ با صدای ذوق زده ای گفت و جیمین از گوشه چشم نگاهش کرد.
_نیم ساعته کنارم نشستی و داری همینو میگی..
_جیمینا تو متوجه نیستی.جین هیونگ بهم انگشتر داد میفهمی؟
_خب تو هم قبلا بهش انگشتر داده بودی!
_تو متوجه نیستی.تهیونگ با تحکم تکرار کرد و بعد به دستبندی که هدیه تولدش بود نگاهی انداخت.
_تازه این دستبند...وقتی بهم دادش گونه هاش سرخ شده بود.دلم نمیخواد هیچوقت درش بیارم.
جیمین خنده ای از حرف های بهترین دوستش کرد و بهش تکیه داد._خیلی خستم.
هوسوک ناله کرد و روی مبل کنارشون نشست.
_چیزی میخوری؟
_نه اول باید نفسم جا بیاد.
با لبخند قدردانی جواب جیمین رو داد و همون موقع جونگ کوک و جین هم وارد خوابگاه شدند.جین سری براشون تکون داد و رفت تا لباسش رو عوض کنه اما جونگ کوک سمت جیمین اومد و توی گوشیش سرک کشید.
_چیکار میکنی هیونگ؟
_ویورس رو چک میکردم.
جونگ کوک خودش رو بیشتر کنار جیمین جا داد و مشغول خوندن نظرات آرمی ها شد.برای بار آخر صدای در خوابگاه اومد و نامجون و یونگی نمایان شدند.
_اکثر نظراتشون خوب بوده.جونگ کوک با شادی گفت و باعث شد توجه نامجون و یونگی هم جلب بشه.
_واقعا؟ببینم.
با حرف لیدر،کوچکترین پسر بدون تعارف گوشی رو از دست جیمین کشید و با نامجون مشغول خوندن کامنت ها شدند.یونگی و تهیونگ با دیدن قیافه جیمین خنده ای کردند و تهیونگ کمی خودش رو کنار کشید تا زوج بتونن کنار هم بشینند.جیمین مشغول نوازش موهای دوست پسرش شد و جین هم که حالا لباساشو عوض کرده بود،کنارشون نشست.
_شوگا هیونگ.
_جانم؟
_این چند وقت خیلی خسته به نظر میرسی...
_نمیدونم شاید.برنامه کاریمون،درخواست های طرفدارا و کمپانی و همه چیز باعث شده نتونم اونجور که باید رو کارم تمرکز کنم.انگار همه چیز رو به زور انجام میدم.یونگی زیرلب توضیح داد و جیمین با همدردی نگاهش کرد.همون موقع با شنیدن برخورد محکم در اتاق از جا پریدند.
_دعوا کردن!
هوسوک متعجب گفت و یونگی و جیمین فهمیدند انقدر غرق حرف زدن بودند که متوجه بحث تهیونگ و جین نشدند._اینا چشونه؟شبیه دو قطبی ها شدن.
جیمین غر زد و جونگ کوک با تامل شروع به حرف زدن کرد.
_خب اکثر زوجا با هم دعواشون میشه.شاید به خاطر فشار کاری باشه.
_آره.حتما به خاطر خستگیه.
نامجون تکرار کرد و یونگی و جیمین نگاه معنا داری به هم انداختند.
خستگی؟
______________________________جین ضربه ای به در اتاق تهیونگ زد و بعد داخل رفت.تهیونگ با سگرمه های در هم نگاهش کرد و جین با حرص لبش رو به دندون کشید.
_نمیفهممت.چرا انقدر به من میپری؟
_من به تو میپرم کیم سوکجین؟!یه جور رفتار نکن انگار که بی تقصیری.
پسر بزرگتر با شنیدن صدای عصبانی تهیونگ سعی کرد کوتاه بیاد.
_من نمیگم بی تقصیرم.فقط..ما چرا انقدر با دعوا میکنیم ته؟
نالید و تهیونگ هم کمی آروم گرفت.روی تختش نشست و مدتی به انگشت های کشیدش خیره موند._همه چیز تغییر کرده هیونگ.فکر میکردم آسون بشه اما سخت تر شد.خوابگاهمون حالا تو یه محله معروف تره اما ساسنگای بیشتری داریم.محبوب تریم اما معلوم نیست هر کس از نزدیکی بهمون چه قصدی داره.معروف تریم اما معروفیتمون مایه کینه توزی دیگرانه.تو همه این هیاهو ها،بعد تمرینامون،بعد عکس برداری ها و برنامه ها تو کشورای مختلف من دلم میخوام حتی شده یه مدت کوتاه باهات وقت بگذرونم.
بلند شد و رو به روی جین ایستاد تا بهش نگاه کنه.
_میخوام یادم بمونم عشق ورزیدن چه حسی داره؛اما تو هیچ علاقه ای نشون نمیدیو...جین حرفش رو با بوسه نرمی قطع کرد.
_من علاقه دارم که کنارت باشم.چون وقتی کنارتم به خودم نزدیک ترم.چون تو تبدیل به بخشی از وجود من شدی.حتی اگه گاهی کم ابرازش میکنم.
_انقدر تودار نباش هیونگ.بعد این همه سال به عنوان دوست پسرت یا حتی دونسنگت میخوام از دردات باخبر باشم.وگرنه نمیتونم آرومت کنم.
تهیونگ گفت و بوسه ی ریزی از لبهای جین دزدید.
_میخوای بدونی؟
جین پرسید و تهیونگ رو کشوند تا دوباره روی تخت بشینند._وقتی بحث میکنیم و عصبانی میشیم،حس تنهایی بهم فشار میاره و میفهمم چقدر بهت نیاز دارم ته.وقتی این رابطه رو شروع کردیم هر دو جوون بودیم و من فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه؛اما الان نمیتونم زندگی بدون تو رو تصور کنم.ما از اولش میدونستیم اگه بریم تو رابطه قراره برامون خیلی سخت باشه و حتی جداییمون هم دردسره.با اینحال قبولش کردیم و من بعد چهار سال...واقعا احساس پشیمونی نمیکنم.من بهت نیاز دارم عزیزم.
با لبخند ملایمی گفت و تهیونگ نفس لرزونی کشید.
_من از لحظه ای که دیدمت بهت نیاز داشتم هیونگ.به وجودت،به لبخندت،به آغوشت،به بوسه هات...من به تو معتادم._میدونم.نظرت چیه وقتی کارمون سبک شده به یه قرار بریم؟چند وقتیه با هم بیرون نرفتیم.
جین با هیجان گفت و چشمای تهیونگ گرد شد.
_چقدر یهویی؟!
با خنده گفت و جین هم خندید.با دیدن لبخندش حس شیرینی وجود تهیونگ رو در گرفت و سرش رو جلو برد تا جین رو ببوسه.
_______________________________اعصابم داره خورد میشه.
هوسوک زیرلب گفت و جیمین که کنارش نشسته بود سر تکون داد.دقیقا بعد از اجراشون حدود دو ساعت با سهام دارای کمپانی توی جلسه بودند و کم کم داشتن دیوونه میشدند.
_نمیدونم آخرش قراره به کجا برسه.
نامجون با چهره ی جدی ای گفت و جین اخم کرد.
_آخرش من بالاخره میزو رو اینا برمیگردونم.
تهیونگ بی اراده زیر خنده زد و باعث شد نگاه بقیه روش بچرخه._متاسفم ادامه بدید.
با لبخند شرمنده ای گفت و پای جین رو از زیر میز لگد کرد.
_آخ!
اینبار نگاها سمت جین چرخید و بزرگترین پسر لبخند مضطربی زد.
_میدونید چون دقیقا بعد اجرا اومدیم،یه ذره عضلاتم درد میکنه.
_اوه درسته.سعی میکنم سریع تر جلسه رو به اتمام برسونیم._مگه به اتمام نرسیده؟
یونگی به خشکی پرسید.
_بله؟
_در واقع به نظرم این جلسه از اولم پایان یافته بود.من برنامه های کمپانی رو درک میکنم اما ما توان این همه کار رو نداریم.
_همه آیدلا همینقدر کار میکنن.مخصوصا شما که الان در غرب معروف تر شدین.
_ما نمیگیم که نمیخوایم کار کنیم.حرفمون اینه که نمیخوایم خودمونو بکشیم.
جین گفت و بنگ شی هیوک بلند شد.
_یونگی،جین من میفهمم شما خسته اید..._برنامه های شما باعث شده ما به چیزایی فکر کنیم که قلبمونو به درد میاره.اگه قرار باشه با ما راه نیاید و بی توجه به روح و جسممون به برنامه ریزی ادامه بدید...
_ما تصمیم میگیریم دیسبند شیم.
هوسوک حرف نامجون رو ادامه داد و هفت پسر با چهره هایی خسته اما جدی به سهام دارا چشم دوختند.
#숙진 호
YOU ARE READING
Lᴏᴠᴇ sᴛᴏʀʏ
Randomداستان عشقه چهار عضو بی تی اس...🏳️🌈🦋 ★COUPLE:تهجین،یونمین ★WRITER:@sookjinho ★GENRE:رمنس،ریل لایف،زندگی روزمره ★UP:کامل شده _میدونستی من هنوز نمیدونم چرا قبولم کردی؟ _فقط چون دوست داشتم.و چون اگه مغز از کار بیافته،هنوز اعضای بدن سالمن؛اما اگه...